آغاز داستان و نسب اسکندر

بیا ساقی آن آب حیوان گوار به دولت سرای سکندر سپار
که تا دولتش بوسه بر سر دهد به میراث خوار سکندر دهد

گزارنده نامه خسروی چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او به مقدونیه خاص‌تر جای او
نو آیین‌ترین شاه آفاق بود نوا زاده‌ی عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوریها بسیست مرا گوش بر گفته‌ی هر کسیست
چنین آمد از هوشیاران روم که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم
به آبستنی روز بیچاره گشت ز شهر وز شوی خود آواره گشت
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی برو سخت شد درد آبستنی