رغبت نظامی به نظم شرف‌نامه

ریاحین سیراب را دسته بند برافشان به بالای سرو بلند
از آن سیمگون سکه نوبهار درم ریز کن بر سر جویبار
به پیرامن برکه آبگیر ز سوسن بیفکن بساط حریر
در آن بزمه خسروانی خرام درافکن می خسروانی به جام
به من ده که می خوردن آموختم خورم خاصه کز تشنگی سوختم
به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای
چو دوران ما هم نماند بسی خورد نیز بر یاد ما هر کسی
به فصلی چنین فرخ و سازمند به بستان شدم زیر سرو بلند
ز بوی گل و سایه‌ی سرو بن به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چیدن آمد عروسی به باغ فروزنده روئی چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دان‌کشان ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخی چون گل و بر گل آورده خوی به من داد جامی پر از شیر و می
که بر یاد شاه جهان نوش کن جز این هر چه داری فراموش کن
نشستم همی با جهاندیدگان زدم دلستان پسندیدگان
به چندین سخنهای زیبا و نغز که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سیر نیست چو بازو بود باک شمشیر نیست
بسی گنجهای کهن ساختم درو نکته‌های نو انداختم
سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ
وزو چرب و شیرینی انگیختم به شیرین و خسرو درآمیختم
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم در عشق لیلی و مجنون زدم