بیا باغبان خرمی ساز کن
|
|
گل آمد در باغ را باز کن
|
نظامی به باغ آمد از شهر بند
|
|
بیارای بستان به چینی پرند
|
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
|
|
سرنرگس مست برکش ز خواب
|
لب غنچه را کایدش بوی شیر
|
|
ز کام گل سرخ در دم عبیر
|
سهی سرو را یال برکش فراخ
|
|
به قمری خبر ده که سبزست شاخ
|
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
|
|
که مهد گل آمد به میخانه باز
|
ز سیمای سبزه فروشوی گرد
|
|
که روشن به شستن شود لاجورد
|
دل لاله را کامد از خون به جوش
|
|
فرو مال و خونی به خاکی بپوش
|
سرنسترن را زموی سپید
|
|
سیاهی ده از سایه مشک بید
|
لب نارون را میآلود کن
|
|
به خیری زمین را زراندود کن
|
سمن را درودی ده از ارغوان
|
|
روان کن سوی گلبن آب روان
|
به نو رستگان چمن باز بین
|
|
مکش خط در آن خطه نازنین
|
به سرسبزی از عشق چون من کسان
|
|
سلامی به هر سبزهای میرسان
|
هوا معتدل بوستان دلکش است
|
|
هوای دل دوستان زان خوشست
|
درختان شکفتند بر طرف باغ
|
|
برافروخته هر گلی چون چراغ
|
به مرغ زبان بسته آواز ده
|
|
که پرواز پارینه را ساز ده
|
سراینده کن ناله چنگ را
|
|
درآور به رقص این دل تنگ را
|
سر زلف معشوق را طوق ساز
|
|
درافکن بدین گردن آن طوق باز
|
ریاحین سیراب را دسته بند
|
|
برافشان به بالای سرو بلند
|
از آن سیمگون سکه نوبهار
|
|
درم ریز کن بر سر جویبار
|
به پیرامن برکه آبگیر
|
|
ز سوسن بیفکن بساط حریر
|
در آن بزمه خسروانی خرام
|
|
درافکن می خسروانی به جام
|
به من ده که می خوردن آموختم
|
|
خورم خاصه کز تشنگی سوختم
|
به یاد حریفان غربت گرای
|
|
کز ایشان نبینم یکی را به جای
|
چو دوران ما هم نماند بسی
|
|
خورد نیز بر یاد ما هر کسی
|
به فصلی چنین فرخ و سازمند
|
|
به بستان شدم زیر سرو بلند
|
ز بوی گل و سایهی سرو بن
|
|
به بلبل درآمد نشاط سخن
|
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
|
|
فروزنده روئی چو روشن چراغ
|
سر زلف در عطف دانکشان
|
|
ز چهره گل از خنده شکر فشان
|
رخی چون گل و بر گل آورده خوی
|
|
به من داد جامی پر از شیر و می
|
که بر یاد شاه جهان نوش کن
|
|
جز این هر چه داری فراموش کن
|
نشستم همی با جهاندیدگان
|
|
زدم دلستان پسندیدگان
|
به چندین سخنهای زیبا و نغز
|
|
که پالودم از چشمه خون و مغز
|
هنوزم زبان از سخن سیر نیست
|
|
چو بازو بود باک شمشیر نیست
|
بسی گنجهای کهن ساختم
|
|
درو نکتههای نو انداختم
|
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
|
|
که سستی نکردم در آن کار هیچ
|
وزو چرب و شیرینی انگیختم
|
|
به شیرین و خسرو درآمیختم
|
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم
|
|
در عشق لیلی و مجنون زدم
|
وزین قصه چون باز پرداختم
|
|
سوی هفت پیکر فرس تاختم
|
کنون بر بساط سخن پروری
|
|
زنم کوس اقبال اسکندری
|
سخن رانم از فرو فرهنگ او
|
|
برافرازم اکلیل و اورنگ او
|
پس از دورهائی که بگذشت پیش
|
|
کنم زندش از آب حیوان خویش
|
سکندر که راه معانی گرفت
|
|
پی چشمهی زندگانی گرفت
|
مگر دید کز راه فرخندگی
|
|
شود زنده از چشمهی زندگی
|
سوی چشمهی زندگی راه جست
|
|
کنون یافت آن چشمه کانگاه جست
|
چنین زد مثل شاه گویندگان
|
|
که یابندگانند جویندگان
|
نظامی چو میبا سکندر خوری
|
|
نگهدار ادب تاز خود برخوری
|
چو همخوان خضری برین طرف جوی
|
|
به هفتاد و هفت آب لب را بشوی
|