ز شکر وی آن نعمت افزون بود
|
|
ولی نعمتی بیش از این چون بود
|
فلک وار با هر که بندد کمر
|
|
بر آب افکند چون زمینش سیر
|
بریزد در آشوب چون میغ او
|
|
سر تیغ کوه از سر تیغ او
|
هر آنچ او نموده گه کارزار
|
|
نه رستم نموده نه اسفندیار
|
صلاح جهان آن شب آمد پدید
|
|
که از مولد این صبح صادق دمید
|
کجا گام زد خنگ پدرام او
|
|
زمین یافت سرسبزی از گام او
|
به هر دایره کو زده ترکتاز
|
|
ز پرگار خطش گره کرده باز
|
بران بقعه کاو بارگی تاخته
|
|
زمین گنج قارون برانداخته
|
بر آن دژ که او رایت انگیخته
|
|
سر کوتوال از دژ آویخته
|
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
|
|
همه مردمند او همه مردمیست
|
ندانم کس از مردم روشناس
|
|
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
|
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
|
|
ولینعمت عالمش خواندهاند
|
اگر مردهای سر آرد ز گور
|
|
بگیرد همه شهر و بازار شور
|
هزاران دل مرده از عدل شاه
|
|
شود زنده و خصم ناید به راه
|
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
|
|
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
|
جهان بود چون کان گوهر خراب
|
|
به آبادی افتاد ازین آفتاب
|
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
|
|
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
|
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
|
|
دهد بخش خواهندگان جو به جو
|
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
|
|
جهان یاد نیک از جهان کی بود
|
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
|
|
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
|