ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد

ز شکر وی آن نعمت افزون بود ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو رانده‌اند ولی‌نعمت عالمش خوانده‌اند
اگر مرده‌ای سر آرد ز گور بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پی‌برد جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت