خم نقره خواهی وزرینه طشت
|
|
ز خاک عراقت نباید گذشت
|
زری تا دهستسان و خوارزم و چند
|
|
نوندی نه بینی به جز لور کند
|
به خاری و خزری و گیلی و کرد
|
|
به نانباره هر چار هستند خرد
|
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
|
|
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
|
نروید گیاهی ز مازندران
|
|
که صد نوک زوبین نبینی در آن
|
عراق دل افروز باد ارجمند
|
|
که آوازه فضل ازو شد بلند
|
از آن گل که او تازه دارد نفس
|
|
عرق ریزهای در عراقست و بس
|
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد
|
|
که گرد جهان بر نگردی چو باد
|
به گوهر کنی تیشه را تیز کن
|
|
عروس سخن را شکر ریز کن
|
تو گوهر من از کان اسکندری
|
|
سکندر خود آید به گوهر خری
|
جهانداری آید خریدار تو
|
|
به زودی شود بر فلک کار تو
|
خریدار چون بر در آرد بها
|
|
نشاید ره بیع کردن رها
|
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
|
|
دهد کشتی در به یکباره سنگ
|
ز دریای او گنج گوهر مپوش
|
|
دری میستان گوهری می فروش
|
میانجی چنان کن برای صواب
|
|
که هم سیخ برجا بود هم کباب
|
چو دلداری خضرم آمد به گوش
|
|
دماغ مرا تازه گردید هوش
|
پذیرا سخن بود شد جایگیر
|
|
سخن کز دل آید بود دلپذیر
|
چو در من گرفت آن نصیحت گری
|
|
زبان برگشادم به در دری
|
نهادم ز هر شیوه هنگامهای
|
|
مگر در سخن نو کنم نامهای
|
در آن حیرت آباد بییاوران
|
|
زدم قرعه بر نام نام آوران
|