تعلیم خضر در گفتن داستان

خم نقره خواهی وزرینه طشت ز خاک عراقت نباید گذشت
زری تا دهستسان و خوارزم و چند نوندی نه بینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد به نانباره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند که آوازه فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس عرق ریزه‌ای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد که گرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر من از کان اسکندری سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ دهد کشتی در به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری زبان برگشادم به در دری
نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای مگر در سخن نو کنم نامه‌ای
در آن حیرت آباد بی‌یاوران زدم قرعه بر نام نام آوران