تعلیم خضر در گفتن داستان

بیا ساقی آن ارغوانی شراب به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم خراباتیان را صلائی زنم

مرا خضر تعلیم گر بود دوش به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته نم از چشمه زندگی یافته
شنیدم که درنامه خسروان سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز که در پرده‌ی کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بی‌درنگ بی‌انباشتن در دهان نهنگ
از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای
به دشواری آید گهر سوی سنگ ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج ز ماهی درم یابد از گاو گنج
کسی کو برد برتر و خشک رنج ز ماهی درم یابد از گاو گنج