در حسب حال و انجام روزگار

چو از شمع خالی کنی خانه را نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور ز بی‌نوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش نگهدارم آوازه‌ی هست خویش
به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم به واماند خود چاره‌سازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور فشانم من از آسمان بر تو نور