در حسب حال و انجام روزگار

بیا ساقی آن می نشان ده مرا از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فراموش کنم

نظامی بس این صاحب آوازگی کهن گشتن و هم‌چنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پرده‌ی هفت رنگ که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی چو خوبی رود کی بود خرمی