نظامی بس این صاحب آوازگی
|
|
کهن گشتن و همچنان تازگی
|
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
|
|
چو روبه میارای خود را به رنگ
|
شنیدم که روباه رنگین بروس
|
|
خود آرای باشد به رنگ عروس
|
چو باران بود روز یا باد و گرد
|
|
برون ناورد موی خویش از نورد
|
به کنجی کند بی علف جای خویش
|
|
نلیسد مگر دست با پای خویش
|
پی پوستی خون خود را خورد
|
|
همه کس تن او پوست را پرورد
|
سرانجام کاید اجل سوی او
|
|
وبال تن او شود موی او
|
بدان موینه قصد خونش کنند
|
|
به رسوائی از سر برونش کنند
|
بساطی چه باید بر آراستن
|
|
کزو ناگزیر است برخاستن
|
هر آن جانور کو خودآرای نیست
|
|
طمع را بر آزار او رای نیست
|
برون آی از این پردهی هفت رنگ
|
|
که زنگی بود آینه زیر زنگ
|
بس این جادوئیها برانگیختن
|
|
چو جادو به کس درنیامیختن
|
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
|
|
که جوینده باشد ز تو ناامید
|
به مردم درآمیز اگر مردمی
|
|
که با آدمی خو گرست آدمی
|
اگر کان گنجی چو نائی بدست
|
|
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
|
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
|
|
چه خرما بود نخل بن را چه خار
|
جوانی شد و زندگانی نماند
|
|
جهان گو ممان چون جوانی نماند
|
جوانی بود خوبی آدمی
|
|
چو خوبی رود کی بود خرمی
|