فرو ریخته زر یک انبان چست
|
|
قراضه قراضه درستا درست
|
به امید آن گنج دیوار بست
|
|
برانداخت دینار خود را ز دست
|
چو دینارش از دست پرواز کرد
|
|
سوی گنج صراف سر باز کرد
|
فروماند مرد از زر انگیختن
|
|
وز آن یک عدد درصد آمیختن
|
به زاری نمود از پی زر خروش
|
|
بنالید در مرد جوهر فروش
|
که از ملک دنیا به چندین درنگ
|
|
درستی زر آورده بودم به چنگ
|
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
|
|
که زر زر کشد چون برابر نهی
|
به گنجینهی این دکان تاختم
|
|
زر خود برابر برانداختم
|
مگر گردد آن زر بدین ریخته
|
|
خود این زر بدان زر شد آمیخته
|
بخندید صراف آزاد مرد
|
|
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
|
که بسیار ناید براندکی
|
|
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
|
بران کس که شد دزد بنگاه من
|
|
بسست این مثل شحنهی راه من
|
بسا آسیا کوغریوان بود
|
|
چو بینند مزدور دیوان بود
|
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
|
|
که بر من نیارند زد بانگ دزد
|
سیاهان که تاراج ره میکنند
|
|
به دزدی جهان را سیه میکنند
|
به روز آتشی برنیارند گرم
|
|
که دارد همی دیده از دیده شرم
|
دبیران نگر تا بروز سپید
|
|
قلم چون تراشند از مشک بید
|
نهان مرا آشکارا برند
|
|
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
|
نخرند کالا که پنهان بود
|
|
که کالای دزدیده ارزان بود
|
ولیکن چو غیب آشکارا شود
|
|
دل دوستان بی مدارا شود
|