برآورده مذن به اول قنوت
|
|
که سبحان حی الذی لایموت
|
برآمد زمن نالهی ناگهی
|
|
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
|
چو صبح سعادت برآمد پگاه
|
|
شدم زنده چون باد در صبحگاه
|
شب افروز شمعی برافروختم
|
|
وز اندیشه چون شمع میسوختم
|
دلم با زبان در سخن پروری
|
|
چو هاروت و زهره به افسونگری
|
که بی شغل چندین نباید نشست
|
|
دگر باره طرزی نو آرم بدست
|
نوائی غریب آورم در سرود
|
|
دهم جان پیشینگان را درود
|
برآرم چراغی ز پروانهای
|
|
درختی برآرایم از دانهای
|
که هر که افکند میوهای زان درخت
|
|
نشاننده را گوید ای نیک بخت
|
به شرطی که مشتی فرومایگان
|
|
ندزدند کالای همسایگان
|
گرفتم سرتیز هوشان منم
|
|
شهنشاه گوهر فروشان منم
|
همه خوشه چینند و من دانهکار
|
|
همه خانه پرداز و من خانهدار
|
برین چار سو چون نهم دستگاه
|
|
که ایمن نباشم ز دزدان راه
|
که دارد دکانی در این چار سو
|
|
که رخنه ندارد ز بسیار سو
|
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
|
|
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
|
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
|
|
ز خورشید باشد برو نام داغ
|
شنیدم که رندی جگر تافته
|
|
درستی کهن داشت نو یافته
|
شنید از دبیران دینار سنج
|
|
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
|
به بازار شد تا به زر زر کشد
|
|
به یک مغربی مغربی درکشد
|
به دکان گوهر فروشی رسید
|
|
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
|