هم او راه دان هم فرس راهوار
|
|
زهی شاه مرکب زهی شهسوار
|
چو زین خانقه عزم دروازه کرد
|
|
به دستش فلک خرقه را تازه کرد
|
سواد فلک گشته گلشن بدو
|
|
شده روشنان چشم روشن بدو
|
در آن پرده کز گردها بود پاک
|
|
نشایست شد دامن آلوده خاک
|
به دریای هفت اختر آمد نخست
|
|
قدم را نهفت آب خاکی بشست
|
رها کرد بر انجم اسباب را
|
|
به مه داد گهوارهی خواب را
|
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
|
|
که امی قلم را نگیرد به دست
|
طلاق طبیعت به ناهید داد
|
|
به شکرانه قرصی به خورشید داد
|
به مریخ داد آتش خشم خویش
|
|
که خشم اندران ره نمیرفت پیش
|
رعونت رها کرد بر مشتری
|
|
نگینی دگر زد بر انگشتری
|
سواد سفینه به کیوان سپرد
|
|
به جز گوهری پاک با خود نبرد
|
بپرداخت نزلی به هر منزلی
|
|
چنان کو فرو ماند و تنها دلی
|
شده جان پیغمبران خاک او
|
|
زده دست هر یک به فتراک او
|
کمر بر کمر کوه بر کوه راند
|
|
گریوه گریوه جنیبت جهاند
|
به هارونیش خضر و موسی دوان
|
|
مسیحا چه گویم ز موکب روان
|
به اندازهی آنکه یک دم زنند
|
|
به یک چشم زخمی که بر هم زنند
|
ز خر پشته آسمان در گذشت
|
|
زمین و زمان را ورق درنوشت
|
ندیده ز تعجبیل ناورد او
|
|
کس از گرد بر گرد او گرد او
|
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز
|
|
فلک تیر پرتابها مانده باز
|
تنیده تنش در رصدهای دور
|
|
به روحانیان بر جسدهای نور
|