در معراج پیغمبر اکرم

هم او راه دان هم فرس راهوار زهی شاه مرکب زهی شهسوار
چو زین خانقه عزم دروازه کرد به دستش فلک خرقه را تازه کرد
سواد فلک گشته گلشن بدو شده روشنان چشم روشن بدو
در آن پرده کز گردها بود پاک نشایست شد دامن آلوده خاک
به دریای هفت اختر آمد نخست قدم را نهفت آب خاکی بشست
رها کرد بر انجم اسباب را به مه داد گهواره‌ی خواب را
پس آنگه قلم بر عطارد شکست که امی قلم را نگیرد به دست
طلاق طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد
به مریخ داد آتش خشم خویش که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش
رعونت رها کرد بر مشتری نگینی دگر زد بر انگشتری
سواد سفینه به کیوان سپرد به جز گوهری پاک با خود نبرد
بپرداخت نزلی به هر منزلی چنان کو فرو ماند و تنها دلی
شده جان پیغمبران خاک او زده دست هر یک به فتراک او
کمر بر کمر کوه بر کوه راند گریوه گریوه جنیبت جهاند
به هارونیش خضر و موسی دوان مسیحا چه گویم ز موکب روان
به اندازه‌ی آنکه یک دم زنند به یک چشم زخمی که بر هم زنند
ز خر پشته آسمان در گذشت زمین و زمان را ورق درنوشت
ندیده ز تعجبیل ناورد او کس از گرد بر گرد او گرد او
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز فلک تیر پرتابها مانده باز
تنیده تنش در رصدهای دور به روحانیان بر جسدهای نور