شبی کاسمان مجلس افروز کرد
|
|
شب از روشنی دعوی روز کرد
|
سراپرده هفت سلطان سریر
|
|
برآموده گوهر به چینی حریر
|
سرسبزپوشان باغ بهشت
|
|
به سرسبزی آراسته کار و کشت
|
محمد که سلطان این مهد بود
|
|
ز چندین خلیفه ولیعهد بود
|
سرنافه در بیت اقصی گشاد
|
|
ز ناف زمین سر به اقصی نهاد
|
ز بند جهان داد خود را خلاص
|
|
به معشوقی عرشیان گشت خاص
|
بنه بست از این کوی هفتاد راه
|
|
به هفتم فلک بر زده بارگاه
|
دل از کار نه حجره پرداخته
|
|
به نه حجرهی آسمان تاخته
|
برون جسته زین کنده چاربند
|
|
فرس رانده بر هفت چرخ بلند
|
براقی شتابنده زیرش چو برق
|
|
ستامش چو خورشید در نور غرق
|
سهیلی بر اوج عرب تافته
|
|
ادیم یمن رنگ ازو یافته
|
بریشم دمی بلکه لل سمی
|
|
رونده چو لل بر ابریشمی
|
نه آهو ولی نافش از مشگ پر
|
|
چو دندان آهو برآموده در
|
از آن خوش عنانتر که آید گمان
|
|
وز آن تیز روتر که تیر از کمان
|
شتابندهتر و هم علوی خرام
|
|
ازو باز پس مانده هفتاد گام
|
به عالم گشائی فرشته وشی
|
|
نه عالم گشائی که عالم کشی
|
به شبرنگی از شب چرا گشته مست
|
|
چو ماه آمده شب چرائی به دست
|
چنان شد که از تیزی گام او
|
|
سبق برد بر جنبش آرام او
|
قدم بر قیاس نظر میگشاد
|
|
مگر خود قدم بر نظر مینهاد
|
پیمبر بد آن ختلی ره نورد
|
|
برآورد از این آب گردنده گرد
|
هم او راه دان هم فرس راهوار
|
|
زهی شاه مرکب زهی شهسوار
|
چو زین خانقه عزم دروازه کرد
|
|
به دستش فلک خرقه را تازه کرد
|
سواد فلک گشته گلشن بدو
|
|
شده روشنان چشم روشن بدو
|
در آن پرده کز گردها بود پاک
|
|
نشایست شد دامن آلوده خاک
|
به دریای هفت اختر آمد نخست
|
|
قدم را نهفت آب خاکی بشست
|
رها کرد بر انجم اسباب را
|
|
به مه داد گهوارهی خواب را
|
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
|
|
که امی قلم را نگیرد به دست
|
طلاق طبیعت به ناهید داد
|
|
به شکرانه قرصی به خورشید داد
|
به مریخ داد آتش خشم خویش
|
|
که خشم اندران ره نمیرفت پیش
|
رعونت رها کرد بر مشتری
|
|
نگینی دگر زد بر انگشتری
|
سواد سفینه به کیوان سپرد
|
|
به جز گوهری پاک با خود نبرد
|
بپرداخت نزلی به هر منزلی
|
|
چنان کو فرو ماند و تنها دلی
|
شده جان پیغمبران خاک او
|
|
زده دست هر یک به فتراک او
|
کمر بر کمر کوه بر کوه راند
|
|
گریوه گریوه جنیبت جهاند
|
به هارونیش خضر و موسی دوان
|
|
مسیحا چه گویم ز موکب روان
|
به اندازهی آنکه یک دم زنند
|
|
به یک چشم زخمی که بر هم زنند
|
ز خر پشته آسمان در گذشت
|
|
زمین و زمان را ورق درنوشت
|
ندیده ز تعجبیل ناورد او
|
|
کس از گرد بر گرد او گرد او
|
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز
|
|
فلک تیر پرتابها مانده باز
|
تنیده تنش در رصدهای دور
|
|
به روحانیان بر جسدهای نور
|
در آن راه بیراه از آوارگی
|
|
همش بار مانده همش بارگی
|
پر جبرئیل از رهش ریخته
|
|
سرافیل از آن صدمه بگریخته
|
ز رفرف گذشته به فرسنگها
|
|
در آن پرده بنموده آهنگها
|
ز دروازه سدره تا ساق عرش
|
|
قدم بر قدم عصمت افکنده فرش
|
ز دیوانگه عرشیان برگذشت
|
|
به درج آمد و درج را درنوشت
|
جهت را ولایت به پایان رسید
|
|
قطیعت به پرگار دوران رسید
|
زمین زادهی آسمان تاخته
|
|
زمین و آسمان را پس انداخته
|
مجرد روی را به جایی رساند
|
|
که از بود او هیچ با او نماند
|
چو شد در ره نیستی چرخ زن
|
|
برون آمد از هستی خویشتن
|
در آن دایره گردش راه او
|
|
نمود از سر او قدمگاه او
|
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر
|
|
که در دایره نیست بالا و زیر
|
حجاب سیاست برانداختند
|
|
ز بیگانگان حجره پرداختند
|
در آن جای کاندیشه نادیده جای
|
|
درود از محمد قبول از خدای
|
کلامی که بی آلت آمد شنید
|
|
لقائی که آن دیدنی بود دید
|
چنان دید کز حضرت ذوالجلال
|
|
نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال
|
همه دیده گشته چو نرگس تنش
|
|
نگشته یکی خار پیرامنش
|
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت
|
|
مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
|
گذر بر سر خوان اخلاص کرد
|
|
هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد
|
دلش نور فضل الهی گرفت
|
|
یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت
|
سوی عالم آمد رخ افروخته
|
|
همه علم عالم در آموخته
|
چنان رفته و آمده باز پس
|
|
که ناید در اندیشهی هیچکس
|
ز گرمی که چون برق پیمود راه
|
|
نشد گرمی خوابش از خوابگاه
|
ندانم که شب را چه احوال بود
|
|
شبی بود یا خود یکی سال بود
|
چو شاید که جانهای ما در دمی
|
|
برآید به پیرامن عالمی
|
تن او که صافیتر از جان ماست
|
|
اگر شد به یک لحظه وامد رواست
|
به ار گوهر جان نثارش کنم
|
|
ثنا خوانی چار یارش کنم
|
گهر خر چهارند و گوهر چهار
|
|
فروشنده را با فضولی چکار
|
به مهر علی گرچه محکم پیم
|
|
ز عشق عمر نیز خالی نیم
|
همیدون در این چشم روشن دماغ
|
|
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
|
بدان چار سلطان درویش نام
|
|
شده چار تکبیر دولت تمام
|
زهی پیشوای فرستادگان
|
|
پذیرنده عذر افتادگان
|
به آغاز ملک اولین رایتی
|
|
به پایان دور آخرین آیتی
|
گزین کردهی هر دو عالم توئی
|
|
چو تو گر کسی باشد آن هم توئی
|
توئی قفل گنجینهها را کلید
|
|
در نیک و بد کرده بر ما پدید
|
به شب روز ما را به بی ذمتی
|
|
سجل بر زده کامتی امتی
|
من از امتان کمترین خاک تو
|
|
بدین لاغری صید فتراک تو
|
نظامی که در گنجه شد شهربند
|
|
مباد از سلام تو نابهرمند
|