به نام ایزد بخشاینده

که را زهره آنکه از بیم تو گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من اندیشه نیست جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی به آمرزش تو که ره یافتی
گناه من ار نامدی در شمار تو را نام کی بودی آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد تو بریادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز کزین با نیازان شوم بی‌نیاز
پرستنده‌ای کز ره بندگی کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام که بد را حوالت به خود کرده‌ام
ز توست اولین نقش را سرگذشت به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن ز من دیو را دیده بر دوختن