که را زهره آنکه از بیم تو
|
|
گشاید زبان جز به تسلیم تو
|
زبان آوران را به تو بار نیست
|
|
که با مشعله گنج را کار نیست
|
ستانی زبان از رقیبان راز
|
|
که تا راز سلطان نگویند باز
|
مرا در غبار چنین تیره خاک
|
|
تو دادی دل روشن و جان پاک
|
گر آلوده گردم من اندیشه نیست
|
|
جز آلودگی خاک را پیشه نیست
|
گر این خاک روی از گنه تافتی
|
|
به آمرزش تو که ره یافتی
|
گناه من ار نامدی در شمار
|
|
تو را نام کی بودی آمرزگار
|
شب و روز در شام و در بامداد
|
|
تو بریادی از هر چه دارم به یاد
|
چو اول شب آهنگ خواب آورم
|
|
به تسبیح نامت شتاب آورم
|
چو در نیمشب سر برارم ز خواب
|
|
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
|
و گر بامدادست راهم به توست
|
|
همه روز تا شب پناهم به توست
|
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
|
|
مکن شرمسارم در این داوری
|
چنان دارم ای داور کارساز
|
|
کزین با نیازان شوم بینیاز
|
پرستندهای کز ره بندگی
|
|
کند چون توئی را پرستندگی
|
درین عالم آباد گردد به گنج
|
|
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
|
مرا نیست از خود حجابی به دست
|
|
حساب من از توست چندان که هست
|
بد و نیک را از تو آید کلید
|
|
ز تو نیک و از من بد آید پدید
|
تو نیکی کنی من نه بد کردهام
|
|
که بد را حوالت به خود کردهام
|
ز توست اولین نقش را سرگذشت
|
|
به توست آخرین حرف را بازگشت
|
ز تو آیتی در من آموختن
|
|
ز من دیو را دیده بر دوختن
|