که چندان که اندیشه گردد بلند
|
|
سر خود برون ناورد زین کمند
|
نبود آفرینش تو بودی خدای
|
|
نباشد همی هم تو باشی به جای
|
کواکب تو بربستی افلاک را
|
|
به مردم تو آراستی خاک را
|
توئی گوهر آمای چار آخشیج
|
|
مسلسل کن گوهران در مزیج
|
حصار فلک برکشیدی بلند
|
|
در او کردی اندیشه را شهربند
|
چنان بستی آن طاق نیلوفری
|
|
که اندیشه را نیست زو برتری
|
خرد تا ابد در نیابد تو را
|
|
که تاب خرد بر نتابد تو را
|
وجود تو از حضرت تنگبار
|
|
کند پیک ادراک را سنگسار
|
نه پرکندهای تا فراهم شوی
|
|
نه افزودهای نیز تا کم شوی
|
خیال نظر خالی از راه تو
|
|
ز گردندگی دور درگاه تو
|
سری کز تو گردد بلندی گرای
|
|
به افکندن کس نیفتد ز پای
|
کسی را که قهر تو در سرفکند
|
|
به پامردی کس نگردد بلند
|
همه زیر دستیم و فرمان پذیر
|
|
توئی یاوری ده توئی دستگیر
|
اگر پای پیلست اگر پر مور
|
|
به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
|
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک
|
|
به موری ز ماری برآری هلاک
|
چوبرداری از رهگذر دود را
|
|
خورد پشهای مغز نمرود را
|
چو در لشگر دشمن آری رحیل
|
|
به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
|
گه از نطفهای نیک بختی دهی
|
|
گه از استخوانی درختی دهی
|
گه آری خلیلی ز بتخانهای
|
|
گهی آشنائی ز بیگانهای
|
گهی با چنان گوهر خانه خیز
|
|
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
|