به نام ایزد بخشاینده

که چندان که اندیشه گردد بلند سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش تو بودی خدای نباشد همی هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را به مردم تو آراستی خاک را
توئی گوهر آمای چار آخشیج مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد در نیابد تو را که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگ‌سار
نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر توئی یاوری ده توئی دستگیر
اگر پای پیلست اگر پر مور به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک به موری ز ماری برآری هلاک
چوبرداری از رهگذر دود را خورد پشه‌ای مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آری رحیل به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای گهی آشنائی ز بیگانه‌ای
گهی با چنان گوهر خانه خیز چو بوطالبی را کنی سنگ ریز