اولین شخص گفت با بهرام
|
|
کای شده دشمن تو دشمن کام
|
راست روشن به زخمهای درشت
|
|
در شکنجه برادرم را کشت
|
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
|
|
همه بستد حیات و حشمت نیز
|
هرکس از خوبی و جوانی او
|
|
سوخت بر غبن زندگانی او
|
چون من انگیختم خروش و نفیر
|
|
زان جنایت مرا گرفت وزیر
|
کو هواخواه دشمنان بود است
|
|
تو چنینی و او چنان بود است
|
غوریی تند را اشارت کرد
|
|
تا مرا نیز خانه غارت کرد
|
بند بر پای من نهاد به زور
|
|
کرد بر من سرای را چون گور
|
آن برادر به جور جان برده
|
|
وین برادر به دست وپا مرده
|
کرده زندانیم کنون سالیست
|
|
روی شاهم خجستهتر فالیست
|
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
|
|
آنچه دستور کرد شد معلوم
|
هر چه دستور ازو به غارت برد
|
|
جمله با خونبها بدو بسپرد
|
کردش آزاد و دلخوشی دادش
|
|
بر سر شغل خود فرستادش
|
کرد شخص دوم دعای دراز
|
|
در زمین بوس شاه بنده نواز
|
گفت باغیم در کیائی بود
|
|
کاشنائیش روشنائی بود
|
چون بساط بهشت سبز و فراخ
|
|
کله بر کله میوهها بر شاخ
|
در خزان داده نوبهار مرا
|
|
وز پدر مانده یادگار مرا
|
روزی از راه آتشین داغی
|
|
سوی باغ من آمد آن باغی
|
میهمان کردمش به میوه و می
|
|
میهمانی سزای خدمت وی
|
هر چه در باغ بود و در خانه
|
|
پیش او ریختم به شکرانه
|
خورد و خندید و خفت و آرامید
|
|
وز شراب آنچه خواست آشامید
|
چون زمانی به گرد باغ بگشت
|
|
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
|
گفت بر من فروش باغت را
|
|
تا دهم روشنی چراغت را
|
گفتم این باغ را که جان منست
|
|
چون فروشم که عیشدان منست
|
هرکسی را در آتشی داغیست
|
|
من بی چاره را همین باغیست
|
باغ پندار کان تست مدام
|
|
من ترا باغبان نه بلکه غلام
|
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
|
|
میوه خور باده نوش بر لب آب
|
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
|
|
پیشت آرم به دست سیم تنی
|
گفت ازین در گذر بهانه مساز
|
|
باغ بفروش و رخت وا پرداز
|
جهد بسیار شد به شور و به شر
|
|
باغ نفروختم به زور و به زر
|
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
|
|
تهمتی از دروغ بر من بست
|
تا بدان جرم از جنایت خویش
|
|
باغ را بستد از من درویش
|
وز پی آن که در تظلم گاه
|
|
این تظلم نیاورم بر شاه
|
کرد زندانیم به رنج وبال
|
|
وین سخن را کمینه رفت دو سال
|
شه بدو باغ دادو گشت آباد
|
|
خانه و باغ داد چون بغداد
|
گفت زندانی سوم با شاه
|
|
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
|
بنده بازارگان دریا بود
|
|
روزیم زان سفر مهیا بود
|
رفتمی گه گهی به دریا بار
|
|
سودها دیدمی در آن بسیار
|
چون شناسا شدم به دانائی
|
|
در بدو نیک در دریائی
|
للئی چندم اوفتاد به چنگ
|
|
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
|
آمدم سوی شهر حوصله پر
|
|
چشم روشن بدان علاقه در
|
خواستم کان علاقه بفروشم
|
|
وزبها گه خورم گهی پوشم
|
چون وزیر ملک خبر بشنید
|
|
کان من بود عقد مروارید
|
خواند و از من خرید با صد شرم
|
|
در بها داشتم بسی آزرم
|
چونکه وقت بها رسید فراز
|
|
گونه گونه بهانه کرد آغاز
|
من بها خواستم به غصه و درد
|
|
او نیاورد جز بهانه سرد
|
روزکی چندم از سیاه و سپید
|
|
عشوه بر عشوه داد و من به امید
|
واخر الامر خواند پنهانم
|
|
کرد با خونیان به زندانم
|
بر گناهم یکی بهانه شمرد
|
|
کان بها را بدان بهانه ببرد
|
عوض عقد من که برد از دست
|
|
دست و پایم به عقدهها در بست
|
او ز من گوهر آوریده به چنگ
|
|
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
|
او درآورده در شکنج کلاه
|
|
من صدفوار مانده در بن چاه
|
شد سه سال این زمان که در بندم
|
|
روی شه دیده دید و خرسندم
|
شه ز گنج وزیر بد گوهر
|
|
گوهرش باز داد و زر بر سر
|
چهارمین شخص با هزار هراس
|
|
گفت کای درخور هزار سپاس
|
مطربی عاشقم غریب و جوان
|
|
بربطی خوش زنم چو آب روان
|
مهربان داشتم نوآیینی
|
|
چینیی بلکه درد بر چینی
|
مهرش از ماه روشنی برده
|
|
روز چون شب برابرش مرده
|
هیچ را نام کرده کین دهنست
|
|
نوش در خنده کین شکر شکنست
|
خوبیش از بهار زیبا روی
|
|
خانه و باغ برده رویاروی
|
گله گیلی کشان به دامانش
|
|
سرو را لوح در دبستانش
|
در ولایت درم خریده من
|
|
وز ولینعمتان دیده من
|
برده رونق به تیز بازاری
|
|
تار زلفش ز مشک تاتاری
|
از من آموخته ترنم ساز
|
|
زدنش دلفریب و روح نواز
|
هر دو با یکدیگر به یک خانه
|
|
گرم صحبت چو شمع و پروانه
|
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
|
|
او به من شادمان چو سبزه به باغ
|
روشن و راست همچو شمع از نور
|
|
راست روشن ز بنده کردش دور
|
شمع را در سرای خویش افروخت
|
|
دل پروانه را به آتش سوخت
|
چون بر آشفتم از جدائی او
|
|
راه جستم به روشنائی او
|
بند بر من نهاد خنداخند
|
|
یعنی آشفته را بباید بند
|
او عروس مرا گرفته به ناز
|
|
من به زندان به صد هزار نیاز
|
چار سالست کز ستمگاری
|
|
داردم بیگنه بدین خواری
|
شاه حالی بدو سپرد کنیز
|
|
نه تهی بلکه با فراوان چیز
|
بر عروسیش داد شیر بها
|
|
با عروسش ز بند کرد رها
|
شخص پنجم به شاه انجم گفت
|
|
کای فلک با چهار طاق تو جفت
|
من رئیس فلان رصد گاهم
|
|
کز مطیعان دولت شاهم
|
شده شغلم به کشور آرائی
|
|
حلقه در گوش من به مولائی
|
داده بود ایزدم به دولت شاه
|
|
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
|
از پی جان درازی شه شرق
|
|
کردم آفاق را به شادی غرق
|
از دعا زاد راه میکردم
|
|
خیری از بهر شاه میکردم
|
خرم و تازه شهر و کوی به من
|
|
اهل دانش نهاده روی به من
|
دادم از مملکت فروزی خویش
|
|
هر کسی را برات روزی خویش
|
تنگدستان ز من فراخ درم
|
|
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
|
هر که زر خواست زرپذیر شدم
|
|
و آنکه افتاد دستگیر شدم
|
هیچ درمانده در نماند به بند
|
|
تا رهائی ندادمش ز گزند
|
هر چه آمد ز دخل دهقانان
|
|
صرف میشد به خرج مهمانان
|
دخل و خرجی چنانکه باید بود
|
|
خلق راضی ز من خدا خشنود
|
چون وزیر این سخن به گوش آورد
|
|
دیگ بیداد را به جوش آورد
|
کد خدائیم را ز دست گشاد
|
|
دست بر مال و ملک بنده نهاد
|
گفت کین مال دست رنج تو نیست
|
|
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
|
یا به اکسیر کوره تافتهای
|
|
یا به خروار گنج یافتهای
|
قسمت من چنانکه باید داد
|
|
بده ارنه سرت دهم بر باد
|
هر معیشت که بنده داشت تمام
|
|
همه بستد بدین بهانهی خام
|
و آخر کار دردمندم کرد
|
|
بندهی خود بدم به بندم کرد
|
پنج سال است تا در این زندان
|
|
دورم از خانمان و فرزندان
|
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
|
|
بر سر ملک خویشتن شد باز
|
چون به شخص ششم رسید شمار
|
|
در سر بخت خود شکست خمار
|
کرد بر شه دعای پیروزی
|
|
کای ز خلق تو خلق را روزی
|
من یکی کرد زاده لشگریم
|
|
کز نیاگان خویش گوهریم
|
بنده هست از سپاهیان سپاه
|
|
پدرم بود نیز بنده شاه
|
خدمت شاه میکنم به درست
|
|
پدرم نیز کرده بود نخست
|
از پی دشمنان شه پیوست
|
|
میدوم جان و تیغ بر کف دست
|
شاه نان پارهای به منت خویش
|
|
بنده را داده بد ز نعمت خویش
|
بنده آن نان به عافیت میخورد
|
|
بر در شاه بندگی میکرد
|
خاص کردش وزیر جافی رای
|
|
با جفا هیچکس ندارد پای
|
بنده صاحب عیال و مال نداشت
|
|
بجز آن مزرعه منال نداشت
|
چند ره پیش او شدم به نفیر
|
|
کز برای خدای دستم گیر
|
تا عیاری به عدل بنماید
|
|
بر عیالان من ببخشاید
|
یا چو اطلاقیان بینانم
|
|
روزیی نو کند ز دیوانم
|
بانگ برزد به من که خامش باش
|
|
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
|
شاه را نیست با کس آزاری
|
|
تا کند وحشتی و پیکاری
|
دشمنی بر درش نیامد تنگ
|
|
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
|
پیشهی کاهلان مگیر بدست
|
|
کار گل کن که تندرستی هست
|
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
|
|
اسب و زین و سلاح را بفروش
|
گفتم از طبع دیو رای بترس
|
|
عجز من بین و از خدای بترس
|
منمای از کمی و کم رختی
|
|
من سختی رسیده را سختی
|
تو همه شب کشیده پای به ناز
|
|
من به شمشیر کرده دست دراز
|
گر تو در ملک میزنی قلمی
|
|
من به شمشیر میزنم قدمی
|
تو قلم میزنی به خون سپاه
|
|
من زنم تیغ با مخالف شاه
|
مستان از من آنچه شه فرمود
|
|
گرنه فتراک شه بگیرم زود
|
گرم شد کز من این خطاب شنید
|
|
بر من بی قلم دوات کشید
|
گفت کز ابلهی و نادانی
|
|
چون کلوخم به آب ترسانی
|
گه به زرقم همی کنی تقلید
|
|
گه به شاهم همی دهی تهدید
|
شاه را من نشاندهام بر گاه
|
|
نیست بی خط من سپید و سیاه
|
سر شاهان به زیر پای منست
|
|
همه را زندگی برای منست
|
گر تولا به من نکردندی
|
|
کرکسان مغزشان بخوردندی
|
این بگفت و دوات بر من زد
|
|
اسب و ساز و سلیح من بستد
|
پس به دژخیم خونیان دادم
|
|
سوی زندان خود فرستادم
|
قرب شش سال هست بلکه فزون
|
|
تا دلم پر غمست و جان پر خون
|
شاه بنواختش به خلعت و ساز
|
|
جاودان باد شاه بنده نواز
|
چون لبش را به لطف خندان کرد
|
|
رسم اقطاع او دو چندان کرد
|
هفتمین شخص چون رسید فراز
|
|
بر لب از شکر شه کشید طراز
|
گفت منک از جهان کشیدم دست
|
|
زاهدی رهروم خدای پرست
|
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
|
|
خویشتن سوخته برابر جمع
|
عاقبت را جریده بر خوانده
|
|
دست بر شغل گیتی افشانده
|
از همه خورد و خواب بی بهرم
|
|
قائم اللیل و صائم الدهرم
|
روز ناخورده کاب و نانم نیست
|
|
شب نخفته که خان و مانم نیست
|
در پرستش گهی گرفته قرار
|
|
نیستم جز خداپرستی کار
|
هر که را بنگرم رضا جویم
|
|
هر که یاد آرمش دعا گویم
|
کس فرستاد سوی من دستور
|
|
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
|
گفت بر تو مرا گمان بدست
|
|
گر عذابت کنم بجای خودست
|
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
|
|
تا به ترتیب تو توانم زیست
|
گفت میترسم از دعای بدت
|
|
مرگ میخواهم از خدای خودت
|
کز سر کین وری و بدخوئی
|
|
در حق من دعای بد گوئی
|
زان دعای شبانه شبگیری
|
|
ترسم افتد بدین هدف تیری
|
پیشتر زان کز آتش کینت
|
|
در من افتد شرار نفرینت
|
دست تو بندم از دعا کردن
|
|
دست تنها نه دست با گردن
|
زیر بندم کشید و باک نداشت
|
|
غم این جان دردناک نداشت
|
هفت سالم درین خراس افکند
|
|
در دو پایم کلید و داس افکند
|
بند بر دست من کمند زده
|
|
من بر افلاک دست بند زده
|
او فرو بسته از دعا دستم
|
|
من بر او دست مملکت بستم
|
او مرا در حصار کرده به فن
|
|
من بر ایوان او حصار شکن
|
چون خدایم به رفق شاه رساند
|
|
خوشدلی را دگر بهانه نماند
|
شاه در بر گرفت زاهد را
|
|
شیر کافر کش مجاهد را
|
گفت جز نکتهای که ترس خداست
|
|
راست روشن نگفت چیزی راست
|
لیک دفع دعا چنان نکنند
|
|
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
|
آنکه آن بد به جای خود میکرد
|
|
خویشتن را دعای بد میکرد
|
تا دعای بدش به آخر کار
|
|
هم سر از تن ربود و هم دستار
|
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
|
|
گفت با زاهد آن تست بگیر
|
زاهد آن فرش داده را بنوشت
|
|
زد یکی چرخ و چرخوار به گشت
|
گفت از این نقدها که آزادم
|
|
بهترم ده که بهترت دادم
|
رقص برداشت بی مقطع ساز
|
|
آنچنانشد که کس ندیدش باز
|
رهروان آنگه آنچنان بودند
|
|
کز زمین سر بر آسمان سودند
|
این گروه ار چه آدمی نسبند
|
|
همه دیوان آدمی لقبند
|
تا میپخته یافتن در جام
|
|
دید باید هزار غوره خام
|
پخته آنست کز چنین خامان
|
|
برکشد جیب و درکشد دامان
|