نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

آمد افسانه تا به سیمبری شهد در شیر و شیر در شکری
دلفریبی که چون سخن گفتی مرغ و ماهی بران سخن خفتی
برگشاد از عقیق چشمه نوش عاشقانه برآورید خروش
گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شکرستانی بود
عیسیی گاه دانش آموزی یوسفی وقت مجلس افروزی
آگه از علم و از کفایت نیز پارسائیش بهتر از همه چیز
داشت باغی به شکل باغ ارم باغها گرد باغ او چو حرم
خاکش از بوی خوش عبیر سرشت میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت
همه دل بود چون میانه نار همه گل بود بی میانجی خار
تیز خاری که در گلستان بود از پی چشم زخم بستان بود
آب در زیر سروهای جوان سبزه در گرد آبهای روان
مرغ در مرغ برکشیده نوا ارغنون بسته در میان هوا
سرو بن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی
زیر سروش که پای در گل بود به نوا داده هرکه را دل بود
برکشیده ز خط پرگارش چار مهره به چار دیوارش
از بناهای برکشیده به ماه چشم بد را نبود در وی راه
در تمنای آنچنان باغی بر دل هر توانگری داغی
مرد هر هفته‌ای ز راه فراغ به تماشا شدی به دیدن باغ
سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی
تازه کردی به دست نرگس جام سبزه را دادی از بنفشه پیام