گفت شخصی عزیز بود به روم
|
|
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
|
هرچه باید در آدمی ز هنر
|
|
داشت آن جمله نیکوی بر سر
|
با چنان خوبی و خردمندی
|
|
بود میلش به پاک پیوندی
|
مردمان در نظر نشاندندش
|
|
بشر پرهیزگار خواندندش
|
میخرامید روزی از سر ناز
|
|
در رهی خالی از نشیب و فراز
|
بر رهش عشق ترکتازی کرد
|
|
فتنه با عقل دستیازی کرد
|
پیکری دید در لفافه خام
|
|
چون در ابر سیاه ماه تمام
|
فارغ از بشر میگذشت به راه
|
|
باد ناگه ربود برقع ماه
|
فتنه را باد رهنمون آمد
|
|
ماه از ابر سیه برون آمد
|
بشر کان دید سست شد پایش
|
|
تیر یک زخمه دوخت برجایش
|
صورتی دید کز کرشمه مست
|
|
آنچنان صدهزار توبه شکست
|
خرمنی گل ولی به قامت سرو
|
|
شسته روئی ولی به خون تذرو
|
خواب غمزش به سحر کاری خویش
|
|
بسته خواب هزار عاشق بیش
|
لب چو برگ گلی که تر باشد
|
|
برگ آن گل پر از شکر باشد
|
چشم چون نرگسی که خفته بود
|
|
فتنه در خواب او نهفته بود
|
عکس رویش به زیر زلف به تاب
|
|
چون حواصل به زیر پر عقاب
|
خالی از زلف عنبر افشانتر
|
|
چشمی از خال نامسلمانتر
|
با چنان زلف و خال دیده فریب
|
|
هیچ دل را نبود جای شکیب
|
آمد از بشر بیخود آوازی
|
|
چون ز طفلی که بر گرد گازی
|
ماه تنها خرام از آن آواز
|
|
بند برقع بهم کشید فراز
|
پی تعجیل برگرفت به پیش
|
|
کرده خونی چنان به گردن خویش
|
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
|
|
خانه بر رفته دید و خانه خراب
|
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
|
|
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
|
چاره کام هم شکیبائیست
|
|
هرچه زین درگذشت رسوائیست
|
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
|
|
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
|
ترک شهوت نشان دین باشد
|
|
شرط پرهیزگاری این باشد
|
به که محمل برون برم زین کوی
|
|
سوی بینالمقدس آرم روی
|
تا خدائی که خیر و شر داند
|
|
بر من این کار سهل گرداند
|
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
|
|
به زیارتگه مقدس تاخت
|
در خداوند خود گریخت ز بیم
|
|
کرد خود را به حکم او تسلیم
|
تا چنان داردش ز دیو نگاه
|
|
که بدو فتنه را نباشد راه
|
چون بسی سجده زد بران سر خاک
|
|
بازگشت از حریم خانه پاک
|
بود همسفرهای دران راهش
|
|
نیک خواهی به طبع بدخواهش
|
نکتهگیری به کار نکته شگفت
|
|
بر حدیثی هزار نکته گرفت
|
بشر با او چو نیک و بد گفتی
|
|
او بهر نکتهای برآشفتی
|
کاین چنین باید آن چنان شاید
|
|
کس زبان بر گزاف نگشاید
|
بشر گوینده را ز خاموشی
|
|
داده بد داروی فراموشی
|
گفت نام تو چیست تا دانم
|
|
پس ازینت به نام خود خوانم
|
پاسخش داد و گفت نام رهی
|
|
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
|
گفت بشری تو ننگ آدمیان
|
|
من ملیخا امام عالمیان
|
هرچه در آسمان و در زمیست
|
|
وآنچه در عقل و رای آدمیست
|
همه دانم به عقل خویش تمام
|
|
واگهی دارم از حلال و حرام
|
یک تنم بهتر از دوازده تن
|
|
یک فنی بوده در دوازده فن
|
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
|
|
هرچه هستند زیر چرخ کبود
|
اصل هریک شناختم به درست
|
|
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
|
از فلک نیز و آنچه هست در او
|
|
آگهم نارسیده دست بر او
|
در هر اطراف کاوفتد خطری
|
|
دانم آنرا به تیزتر نظری
|
گر رسد پادشاهیی به زوال
|
|
پیش از آن دانمش به پنجه سال
|
ور درآید به دانه کم بیشی
|
|
من به سالی خبر دهم پیشی
|
نبض و قاروره را چنان دانم
|
|
کافت تب ز تن بگردانم
|
چون به افسون در آتش آرم نعل
|
|
کهربا را کنم به گوهر لعل
|
سنگ از اکسیر من گهر گردد
|
|
خاک در دست من به زر گردد
|
باد سحری چو بردمم ز دهن
|
|
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
|
کان هر گنج کافرید خدای
|
|
منم آن گنج را طلسم گشای
|
هرچه پرسند از آسمان و زمین
|
|
هم از آن آگهی دهم هم ازین
|
نیست در هیچ دانش آبادی
|
|
فحل و داناتر از من استادی
|
چون ازین برشمرد لافی چند
|
|
خیره شد بشر از آن گزافی چند
|
ابری از کوه بردمید سیاه
|
|
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
|
گفت کابری سیه چراست چو قیر
|
|
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
|
بشر گفتا که حکم یزدانی
|
|
این چنین پر کند تو خود دانی
|
گفت ازین بگذر این بهانه بود
|
|
تیر باید که بر نشانه بود
|
ابر تیره دخان محترقست
|
|
بر چنین نکته عقل متفقست
|
وابر کو شیرگون و در فامست
|
|
در مزاجش رطوبتی خامست
|
جست بادی ز بادهای نهفت
|
|
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
|
گفت برگو که بادجنبان چیست
|
|
خیره چون گاو و خر نباید زیست
|
گفت بشر اینهم از قضای خداست
|
|
هیچ بی حکم او نگردد راست
|
گفت در دست حکمت آر عنان
|
|
چند گوئی حدیث پیر زنان
|
اصل باد از هوا بود به یقین
|
|
که بجنباندش به خار زمین
|
دید کوهی بلند و گفت این کوه
|
|
از دگرها چرا بود به شکوه
|
گفت بشر ایزدیست این پیوند
|
|
که یکی پست و دیگریست بلند
|
گفت بازم ز حجت افکندی
|
|
نقش تا چند بر قلم بندی
|
ابر چون سیل هولناک آرد
|
|
کوه را سیل در مغاک آرد
|
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
|
|
دورتر باشد از گذرگه سیل
|
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
|
|
گفت با حکم کردگار مکوش
|
من نه کز سر کار بیخبرم
|
|
در همه علمی از تو بیشترم
|
لیک علت به خود نشاید گفت
|
|
ره بپندار خود نباید رفت
|
ما که در پرده ره نمیدانیم
|
|
نقش بیرون پرده میخوانیم
|
پی غلط راندن اجتهادی نیست
|
|
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
|
ترسم این پرده چون براندازند
|
|
با غلط خواندگان غلط بازند
|
به که با این درخت عالی شاخ
|
|
نشود دست هرکسی گستاخ
|
این عزیمت که بشر بر وی خواند
|
|
هم دران دیو بوالفضولی ماند
|
روزکی چند میشدند بهم
|
|
وانفضولی نکرد یک مو کم
|
در بیابان گرم و بیآبی
|
|
مغزشان تافته ز بیخوابی
|
میدویدند با نفیر و خروش
|
|
تا رسیدند از آن زمین به جوش
|
به درختی سطبر و عالی شاخ
|
|
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
|
سبزه در زیر او چو سبز حریر
|
|
دیده از دیدنش نشاط پذیر
|
آکنیده خمی سفال درو
|
|
آبیالحق خوش و زلال درو
|
چون که دید آن فضول آب زلال
|
|
همچو ریحان تر میان سفال
|
گفت با بشر کای خجسته رفیق
|
|
باز پرسم بگو که از چه طریق
|
این سفالین خم گشاده دهان
|
|
تا به لب هست زیر خاک نهان
|
وآب این خم بگو که تا به کجاست
|
|
کوه پایه نه گرد او صحراست
|
گفت بشر از برای مزد کسی
|
|
کرده باشد که کردهاند بسی
|
تا نگردد به صدمهای به دو نیم
|
|
در زمین آکنیدهاند ز بیم
|
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
|
|
هرچه گوئی و گفتهای غلطست
|
آری آری کسی ز بهر کسی
|
|
کشد آبی به دوش هر نفسی
|
خاصه در وادیی که از تف و تاب
|
|
صد در صد درو نیابی آب
|
این وطنگاه دامیارانست
|
|
جای صیاد و صید کارانست
|
آب این خم که در نشاختهاند
|
|
از پی دام صید ساختهاند
|
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
|
|
در بیابان خورند طعمه شور
|
تشنه گردند و قصد آب کنند
|
|
سوی این آبخور شتاب کنند
|
مرد صیاد راه بسته بود
|
|
با کمان در کمین نشسته بود
|
بزند صید را به خوردن آب
|
|
کند از صید زخم خورده کباب
|
بندها را چنین گشای گره
|
|
تا نیوشنده بر تو گوید زه
|
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
|
|
هرکسی را عقیدهایست نهان
|
من و تو زآنچه در نهان داریم
|
|
به همه کس ظن آنچنان داریم
|
بد میندیش گفتمت پیشی
|
|
عاقبت بد کند بداندیشی
|
چون بران آب سفره بگشادند
|
|
نان بخوردند و آب در دادند
|
آبیالحق به تشنگان در خورد
|
|
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
|
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
|
|
که از آنسو ترکنشین برخیز
|
تا در این آب خوشگوار شوم
|
|
شویم اندام و بیغبار شوم
|
از عرقهای شور تن فرسای
|
|
چرک بر من نشسته سر تا پای
|
چرک تن را ز تن فرو شویم
|
|
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
|
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
|
|
صید را از گزند چاره کنم
|
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
|
|
در چنین خم مباش رنگآمیز
|
آب او خورده با دلانگیزی
|
|
چرک تن را چرا در او ریزی
|
هرکه آبی خورد که بنوازد
|
|
در وی آب دهن نیندازد
|
سرکه نتوان بر آینه سودن
|
|
صافیی را به درد آلودن
|
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
|
|
زآب نوشین او به آب رسد
|
مرد بد رأی گفت او نشنید
|
|
گوهر زشت خویش کرد پدید
|
جامه بر کند و جمله بر هم بست
|
|
خویشتن گرد کرد و در خم جست
|
چون درون شد نه خم که چاهی بود
|
|
تا بن چه دراز راهی بود
|
با اجل زیرکی به کار نشد
|
|
جان بسی کند و رستگار نشد
|
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
|
|
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
|
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
|
|
از پی آب کرده دیده پرآب
|
گفت باز این حرام زاده خام
|
|
کرد بر من سلام خویش حرام
|
ترسم این چرگن نمونه خصال
|
|
آرد آلودگی به آب زلال
|
آب را چرک او کند به درنگ
|
|
وانگهی در سفال دارد سنگ
|
این بداندیشی از بدان آید
|
|
نه ز پاکان و بخردان آید
|
هیچکس را چنین رفیق مباد
|
|
این چنین سفله جز غریق مباد
|
چون درین گفتگوی زد نفسی
|
|
مرد نامد برین گذشت بسی
|
سوی خم شد به جستجوی رفیق
|
|
واگهی نه که خواجه گشت غریق
|
غرقهای دید جان او شده گم
|
|
سر چون خم نهاده بر سر خم
|
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
|
|
چوبی از شاخ آن درخت ربود
|
هم به بالای نیزهای کم و بیش
|
|
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
|
چون مساحت گران دریائی
|
|
زد در آن خم به آب پیمائی
|
خم رها کن که دید چاهی ژرف
|
|
سر به آجر بر آوریده شگرف
|
نیمه خم نهاده بر سر او
|
|
تا دده کم شود شناور او
|
برکشید آن غریق را به شتاب
|
|
در چه خاک بردش از چه آب
|
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
|
|
بر سرینش نشست با دل تنگ
|
گفت کان گربزی ورایت کو
|
|
وان درفش گره گشایت کو
|
وانهمه دعویت به چارهگری
|
|
با دد و دیو و آدمی و پری
|
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
|
|
غیب را سر در آورم به کمند
|
کو شد آن دعوی دوازده فن
|
|
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
|
وان نمودن که بنگرم پیشی
|
|
کارها را به چابک اندیشی
|
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
|
|
چون ندیدی به دور بینی خویش
|
وانکه ما را بر آنچنان آبی
|
|
فصلها گفته شد ز هر بابی
|
فصل ما گر به هم شماری داشت
|
|
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
|
هرچه در آب آن خم افکندیم
|
|
آتش اندر خم خود آگندیم
|
نقش آن کارگه دگرگون بود
|
|
از حساب من و تو بیرون بود
|
تا فلک رشته را گره دادست
|
|
بر سر رشته کس نیفتادست
|
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
|
|
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
|
تو بدان غرقهای و من رستم
|
|
که تو شاکر نهای و من هستم
|
تو که دام بهایمش خواندی
|
|
چون بهایم به دام درماندی
|
من به نیکی بدو گمان بردم
|
|
نیک من نیک بود و جان بردم
|
این سخن گفت و از زمین برخاست
|
|
رخت او باز جست از چپ و راست
|
رفت و برداشت یک به یک سلبش
|
|
دق مصری عمامه قصبش
|
چونکه مهر از نورد بازگشاد
|
|
کیسهای زان میان به زیر افتاد
|
زر مصری درو هزار درست
|
|
زان کهن سکهها که بود نخست
|
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
|
|
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
|
گفت شرط آن بود که جامه او
|
|
با زر و زینت و عمامه او
|
جمله در بندم و نگهدارم
|
|
به کسی کاهل اوست بسپارم
|
باز پرسم سرای او به کجاست
|
|
برسانم به آنکه اهل سراست
|
چون زمن نامد استعانت او
|
|
نکنم غدر در امانت او
|
گر من آنها کنم که او کردست
|
|
هم از آنها خورم که او خوردست
|
همچنان آن نورد را در بست
|
|
چونکه در بسته شد گرفت به دست
|
رهروی در گرفت و راه نوشت
|
|
سوی شهر آمد از کرانه دشت
|
چون درآسود یک دو روز به شهر
|
|
داد ز خواب و خورد خود را بهر
|
آن عمامه به هر کسی بنمود
|
|
که خداوند این که شاید بود
|
زاد مردی عمامه را بشناخت
|
|
گفت لختی رهت بباید تاخت
|
در فلان کوی چندمین خانه
|
|
هست کاخی بلند و شاهانه
|
در بزن کان در آستانه اوست
|
|
بیگمان شو که خانه خانه اوست
|
بشر با جامه و عمامه و زر
|
|
سوی آن خانه شد که یافت خبر
|
در زد آمد شکر لبی دلبند
|
|
باز کرد آن در رواق بلند
|
گفت کاری و حاجتی بنمای
|
|
تا بر آرم چنانکه باشد رای
|
بشر گفتا بضاعتی دارم
|
|
بانوی خانه کو که بسپارم
|
گر درون آمدن به خانه رواست
|
|
تا درآیم سخن بگویم راست
|
که ملیخای آسمان فرهنگ
|
|
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
|
زن درون بردش از برون سرای
|
|
بر کنار بساط کردش جای
|
خویشتن روی کرد زیر نقاب
|
|
گفت برگو سخن که هست صواب
|
بشر هر قصهای که بود تمام
|
|
گفت با ماهروی سیم اندام
|
آن به هم صحبتی رسیدن او
|
|
در هنرها سخن شنیدن او
|
وان برآشفتش چو بد مستان
|
|
دعوی انگیختن به هر دستان
|
وان به هر چیز بدگمان بودن
|
|
خوبیی را به زشتی آلودن
|
وان چه از بهر دیگران کندن
|
|
خویشتن را دران چه افکندن
|
وان شدن چون محیط موج زنش
|
|
عاقبت ماندن آب در دهنش
|
چون فرو گفت هرچه دید همه
|
|
وآنچه زان بیوفا شنید همه
|
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
|
|
جای او خاک خانه جای تو باد
|
جیفهای کاب شسته بودش پاک
|
|
در سپردم به گنج خانه خاک
|
رخت او هرچه بود در بستم
|
|
واینک اینک گرفته در دستم
|
جامه و زر نهاد حالی پیش
|
|
کرد روشن درست کاری خویش
|
زن زنی بود کاردان و شگرف
|
|
آن ورق باز خواند حرف به حرف
|
ساعتی زان سخن پریشان گشت
|
|
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
|
پاسخش داد کای همیون رای
|
|
نیک مردی ز بندگان خدای
|
آفرین بر حلال زادگیت
|
|
بر لطیفی و رو گشادگیت
|
که کند هرگز این جوانمردی
|
|
که تو در حق بی کسان کردی
|
نیک مردی نه آن بود که کسی
|
|
ببرد انگبینی از مگسی
|
نیکمرد آن رود که در کارش
|
|
رخنه نارد فریب دینارش
|
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
|
|
جان به جائی که لایق آمد برد
|
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
|
|
راست گفتی هزار چندان بود
|
بود کارش همه ستمگاری
|
|
بیوفائی و مردم آزاری
|
کرد بسیار جور بر زن و مرد
|
|
بر چنانی چنین بود درخورد
|
به عقیدت جهود کینه سرشت
|
|
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
|
سالها شد که من برنجم ازو
|
|
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
|
من به بالین نرم او خفته
|
|
او به من بر دروغها گفته
|
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
|
|
او کشیده چو برق بر من تیغ
|
چون خدا دفع کردش از سر من
|
|
رفت غوغای محنت از در من
|
گر بد ار نیک بود روی نهفت
|
|
از پس مرده بد نشاید گفت
|
پای او از میانه بیرون شد
|
|
حال پیوند ما دگرگون شد
|
تو از آنجا که مرد کار منی
|
|
به زناشوئی اختیار منی
|
مایه و ملک هست و ستر و جمال
|
|
به ازین کی رسد به جفت حلال
|
به نکاحی که آن خدا فرمود
|
|
کار ما را فراهم آور زود
|
من به جفتی ترا پسندیدم
|
|
که جوانمردی ترا دیدم
|
تو به من گر ارادتی داری
|
|
تا کنم دعوی پرستاری
|
قصه شد گفته حسب حال اینست
|
|
مال دارم بسی جمال اینست
|
وانگهی برقع از قمر برداشت
|
|
مهر خشک از عقیقتر برداشت
|
بشر چون خوبی و جمالش دید
|
|
فتنه چشم و سحر خالش دید
|
آن پریچهره بود کاول روز
|
|
دیده بودش چنان جهان افروز
|
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش
|
|
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
|
چون چنان دید نوش لب بشتافت
|
|
بوی خوش کرد و جان او دریافت
|
هوش رفته چو هوش یافته شد
|
|
سرش از تاب شرم تافته شد
|
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
|
|
تا به دیوانگی گمان نبری
|
گر بود دیو دیده افتاده
|
|
من پری دیدم ای پریزاده
|
وین که بینی نه مهر امروزست
|
|
دیر باشد که در من این سوزست
|
که فلان روز در فلان ره تنگ
|
|
برقعت را ربود باد از چنگ
|
من ترا دیدم و ز دست شدم
|
|
می وصلت نخورده مست شدم
|
سوختم در غم نهانی تو
|
|
رفت جانم ز مهربانی تو
|
گرچه یک دم نرفتی از یادم
|
|
با کسی راز خویش نگشادم
|
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
|
|
رفتم و در گریختم به خدای
|
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
|
|
آورید آنچه شرط باشد پیش
|
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
|
|
در حریم جمال و مال کسان
|
دولتی کو جمال و مالم داد
|
|
نز حرام اینک از حلالم داد
|
زن چو از رغبت وی آگه شد
|
|
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
|
بشر کان حور پیکرش بنواخت
|
|
رفت بیرون و کار خویش بساخت
|
گشت با او به شرط کاوین جفت
|
|
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
|
با پریچهره کام دل میراند
|
|
بر خود افسون چشم بد میخواند
|
از جهودی رهاند شاهی را
|
|
دور کرد از کسوف ماهی را
|
از پرندش غیار زردی شست
|
|
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
|
چون ندید از بهشتیان دورش
|
|
جامه سبز دوخت چون حورش
|
سبزپوشی به از علامت زرد
|
|
سبزی آمد به سرو بن در خورد
|
رنگ سبزی صلاح کشته بود
|
|
سبزی آرایش فرشته بود
|
جان به سبزی گراید از همه چیز
|
|
چشم روشن به سبزه گردد نیز
|
رستنی را به سبزی آهنگست
|
|
همه سر سبزیی بدین رنگست
|
قصه چون گفت ماه بزم آرای
|
|
شه در آغوش خویش کردش جای
|