گفت و از شرم در زمین میدید
|
|
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
|
که شنیدم به خردی از خویشان
|
|
خردهکاران و چابکاندیشان
|
که ز کدبانوان قصر بهشت
|
|
بود زاهد زنی لطیف سرشت
|
آمدی در سرای ما هر ماه
|
|
سر به سر کسوتش حریر سیاه
|
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
|
|
در سوادی تو ای سبیکه سیم
|
به که ما را به قصه یار شوی
|
|
وین سیه را سپید کار شوی
|
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
|
|
معنی آیت سیاهی خویش
|
زن چو از راستی ندید گزیر
|
|
گفت کاحوال این سیاه حریر
|
چونکه ناگفته باز نگذارید
|
|
گویم ارزان که باورم دارید
|
من کنیز فلان ملک بودم
|
|
که ازو گرچه مرد خوشنودم
|
ملکی بود کامگار و بزرگ
|
|
ایمنی داده میش را با گرگ
|
رنجها دیده باز کوشیده
|
|
وز تظلم سیاه پوشیده
|
فلک از طالع خروشانش
|
|
خوانده شاه سیاه پوشانش
|
داشت اول ز جنس پیرایه
|
|
سرخ و زردی عجب گرانمایه
|
چون گل باغ بود مهمان دوست
|
|
خنده میزد چو سرخ گل در پوست
|
میهمانخانهای مهیا داشت
|
|
کزثری روی در ثریا داشت
|
خوان نهاده بساط گسترده
|
|
خادمانی به لطف پرورده
|
هرکه آمد لگام گیر شدند
|
|
به خودش میهمان پذیر شدند
|
چون به ترتیب خوان نهادندش
|
|
در خور پایه نزل دادندش
|
شاه پرسید ازو حکایت خویش
|
|
هم ز غربت هم از ولایت خویش
|
آن مسافر هران شگفت که دید
|
|
شاه را قصه کرد و شاه شنید
|
همه عمرش بران قرار گذشت
|
|
تا نشد عمرش از قرار نگشت
|
مدتی گشت ناپدید از ما
|
|
سر چو سیمرغ درکشید از ما
|
چون بر این قصه برگذشت بسی
|
|
زو چو عنقانشان نداد کسی
|
ناگهان روزی از عنایت بخت
|
|
آمد آن تاجدار بر سر تخت
|
از قبا و کلاه و پیرهنش
|
|
پای تا سر سیاه بود تنش
|
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
|
|
بیمصیبت سیاه پوشی کرد
|
در سیاهی چو آب حیوان زیست
|
|
کس نگفتش که این سیاهی چیست
|
شبی از مشفقی و دلداری
|
|
کردم آن قبله را پرستاری
|
بر کنارم نهاد پای به مهر
|
|
گله میکرد از اختران سپهر
|
کاسمان بین چه ترکتازی کرد
|
|
با چو من خسروی چه بازی کرد
|
از سواد ارم برید مرا
|
|
در سواد قلم کشید مرا
|
کس نپرسید کان سواد کجاست
|
|
بر سر سیمت این سواد چراست
|
پاسخ شاه را سگالیدم
|
|
روی در پای شاه مالیدم
|
گفتم ای دستگیر غمخواران
|
|
بهترین همه جهانداران
|
بر زمین یاریی کرا باشد
|
|
کاسمان را به تیشه بتراشد
|
باز پرسیدن حدیث نهفت
|
|
هم تو دانی و هم توانی گفت
|
صاحب من مرا چو محرم یافت
|
|
لعل را سفت و نافه را بشکافت
|
گفت چون من در این جهانداری
|
|
خو گرفتم به میهمانداری
|
از بد و نیک هرکرا دیدم
|
|
سرگذشتی که داشت پرسیدم
|
روزی آمد غریبی از سر راه
|
|
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
|
نزل او چون به شرط فرمودم
|
|
خواندم و حشمتش بیفزودم
|
گفتم ای من نخوانده نامه تو
|
|
سیه از بهر چیست جامه تو
|
گفت بگذار از این سخن بگذر
|
|
که ز سیمرغ کس نداد خبر
|
گفتمش بازگو بهانه مگیر
|
|
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
|
گفت باید که داریم معذور
|
|
کارزوئیست این ز گفتن دور
|
زین سیاهی خبر ندارد کس
|
|
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
|
کردمش لابهای پنهانی
|
|
من عراقی و او خراسانی
|
با وی از هیچ لابه در نگرفت
|
|
پرده از روی کار بر نگرفت
|
چون زحد رفت خواستاری من
|
|
شرمش آمد ز بیقراری من
|
گفت شهریست در ولایت چین
|
|
شهری آراسته چو خلد برین
|
نام آن شهر شهر مدهوشان
|
|
تعزیت خانه سیه پوشان
|
مردمانی همه به صورت ماه
|
|
همه چون ماه در پرند سیاه
|
هرکرا زان شهر بادهنوش کند
|
|
آن سوادش سیاهپوش کند
|
آنچه در سر نبشت آن سلبست
|
|
گرچه ناخوانده قصهای عجبست
|
گر به خون گردنم بخواهی سفت
|
|
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
|
این سخن گفت و رخت بر خر بست
|
|
آرزوی مرا در اندر بست
|
چون بران داستان غنود سرم
|
|
داستان گوی دور شد ز برم
|
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
|
|
بیم آن بد که من شوم شیدا
|
چند ازین قصه جستجو کردم
|
|
بیدق از هر سوئی فرو کردم
|
بیش از آن کرده بود فرزین بند
|
|
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
|
دادم اندیشه را به صبر فریب
|
|
تا شکیبد دلم نداد شکیب
|
چند پرسیدم آشکار و نهفت
|
|
این خبر کس چنانکه بود نگفت
|
عاقبت مملکت رها کردم
|
|
خویشی از خانه پادشا کردم
|
بردم از جامه و جواهر و گنج
|
|
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
|
نام آن شهر باز پرسیدم
|
|
رفتم وآنچه خواستم دیدم
|
شهری آراسته چو باغ ارم
|
|
هریک از مشک برکشیده علم
|
پیکر هریکی سپید چو شیر
|
|
همه در جامه سیاه چو قیر
|
در سرائی فرو نهادم رخت
|
|
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
|
جستم احوال شهر تا یک سال
|
|
کس خبر وا نداد ازآن احوال
|
چون نظر ساختم ز هر بابی
|
|
دیدم آزاده مرد قصابی
|
خوب روی و لطیف و آهسته
|
|
از بد هر کسی زبان بسته
|
از نکوئی و نیک رائی او
|
|
راه جستم به آشنائی او
|
چون بهم صحبتش پیوستم
|
|
به کله داریش کمر بستم
|
دادمش نقدهای رو تازه
|
|
چیزهائی برون ز اندازه
|
روز تا روز قدرش افزودم
|
|
آهنی را به زر بر اندودم
|
کردمش صید خویش موی به موی
|
|
گه به دنیا و گه به دیبا روی
|
مرد قصاب از آن زرافشانی
|
|
صید من شد چو گاو قربانی
|
آنچنان کردمش به دادن گنج
|
|
کامد از بار آن خزانه به رنج
|
برد روزی مرا به خانه خویش
|
|
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
|
اولم خوان نهاد و خورد آورد
|
|
خدمتی خوب در نورد آورد
|
هرچه بایست بود بر خوانش
|
|
به جز از آرزوی مهمانش
|
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
|
|
سخن از هر دری فرو کردیم
|
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
|
|
بیش از اندازه پیشکشها ساخت
|
وانچه من دادمش به هم پیوست
|
|
پیشم آورد و عذر خواه نشست
|
گفت چندین نورد گوهر و گنج
|
|
بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
|
من که قانع شدم به اندک سود
|
|
این همه دادنم ز بهر چه بود
|
چیست پاداش این خداوندی
|
|
حکم کن تا کنم کمربندی
|
جان یکی دارم ار هزار بود
|
|
هم در این کفه کم عیار بود
|
گفتم ای خواجه این غلامی چیست
|
|
پختهتر پیشم آی خامی چیست
|
در ترازوی مرد با فرهنگ
|
|
این محقر چه وزن دارد و سنگ
|
به غلامان دست پروردم
|
|
به کرشمه اشارتی کردم
|
تا دویدند و از خزانه خاص
|
|
آوریدند نقدهای خلاص
|
زان گرانمایه نقدهای درست
|
|
بیش از آن دادمش که بود نخست
|
مرد کاگه نبد ز نازش من
|
|
در خجالت شد از نوازش من
|
گفت من خود ز وامداری تو
|
|
نرسیدم به حق گزاری تو
|
دادیم نعمتی دگرباره
|
|
جای شرمست چون کنم چاره
|
دادهای تو نه زان نهادم پیش
|
|
تا رجوع افتدت به داده خوش
|
زان نهادم که این چنین گنجی
|
|
نبود بی جزا و پارنجی
|
چون تو بر گنج گنج افزودی
|
|
من خجل گشتم ار تو خشنودی
|
حاجتی گر به بنده هست بیار
|
|
ور نه اینها که دادهای بر دار
|
چون قوی دل شدم به یاری او
|
|
گشتم آگه ز دوستداری او
|
باز گفتم بدو حکایت خویش
|
|
قصه شاهی و ولایت خویش
|
کز چه معنی بدین طرف راندم
|
|
دست بر پادشاهی افشاندم
|
تا بدانم که هر که زین شهرند
|
|
چه سبب کز نشاط بیبهرند
|
بیمصیبت به غم چرا کوشند
|
|
جامهای سیه چرا پوشند
|
مرد قصاب کاین سخن بشنید
|
|
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
|
ساعتی ماند چون رمیده دلان
|
|
دیده بر هم نهاده چون خجلان
|
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
|
|
دهمت آنچنانکه هست جواب
|
شب چو عنبر فشاند بر کافور
|
|
گشت مردم ز راه مردم دور
|
گفت وقتست کانچه میخواهی
|
|
بینی و یابی از وی آگاهی
|
خیز ا بر تو راز بگشایم
|
|
صورت نانموده بنمایم
|
این سخن گفت و شد ز خانه برون
|
|
شد مرا سوی راه راهنمون
|
او همی شد من غریب از پس
|
|
وز خلایق نبود با ما کس
|
چون پری زاد می برید مرا
|
|
سوی ویرانهای کشید مرا
|
چون در آن منزل خراب شدیم
|
|
چون پری هردو در نقاب شدیم
|
سبدی بود در رسن بسته
|
|
رفت و آورد پیشم آهسته
|
بسته کرده رسن در آن پرگار
|
|
اژدهائی به گرد سله مار
|
گفت یک دم درین سبد بنشین
|
|
جلوهای کن بر آسمان و زمین
|
تا بدانی که هرکه خاموشست
|
|
از چه معنی چنین سیه پوشست
|
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
|
|
ننماید مگر که این سبدت
|
چون دمی دیدم از خلل خالی
|
|
در نشستم در آن سبد حالی
|
چون تنم در سبد نوا بگرفت
|
|
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
|
به طلسمی که بود چنبر ساز
|
|
برکشیدم به چرخ چنبر باز
|
آن رسن کش به لیمیا سازی
|
|
من بیچاره در رسن بازی
|
شمع وارم رسن به گردن چست
|
|
رسنم سخت بود و گردن سست
|
چون اسیری ز بخت خود مهجور
|
|
رسن از گردنم نمیشد دور
|
من شدم بر خره به گردن خرد
|
|
خر بختم شد و رسن را برد
|
گرچه بود از رسن به تاب تنم
|
|
رشته جان نشد جز آن رسنم
|
بود میلی برآوریده به ماه
|
|
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
|
چون رسید آن سبد به میل بلند
|
|
رسنم را گره رسید به بند
|
کار سازم شد و مرا بگذاشت
|
|
کرم افغان بسی و سود نداشت
|
زیر و بالا چو در جهان دیدم
|
|
خویشتن را بر آسمان دیدم
|
آسمان بر سرم فسون خوانده
|
|
من معلق چو آسمان مانده
|
زان سیاست که جان رسید به ناف
|
|
دیده در کار ماند زهره شکاف
|
سوی بالا دلم ندید دلیر
|
|
زهره آن کرا که بیند زیر
|
دیده بر هم نهادم از سر بیم
|
|
کرده خود را به عاجزی تسلیم
|
در پشیمانی از فسانه خویش
|
|
آرزومند خویش و خانه خویش
|
هیچ سودم نه زان پشیمانی
|
|
جز خدا ترسی و خدا خوانی
|
چون بر آمد بر این زمانی چند
|
|
بر سر آن کشیده میل بلند
|
مرغی آمد نشست چون کوهی
|
|
کامدم زو به دل در اندوهی
|
از بزرگی که بود سرتاپای
|
|
میل گفتی در اوفتاده ز جای
|
پر و بالی چو شاخهای درخت
|
|
پایها بر مثال پایه تخت
|
چون ستونی کشیده منقاری
|
|
بیستونی و در میان غاری
|
هردم آهنگ خارشی میکرد
|
|
خویشتن را گزارشی میکرد
|
هر پری را که گرد میانگیخت
|
|
نافه مشک بر زمین میریخت
|
هر بن بال را که میخارید
|
|
صدفی ریخت پر ز مروارید
|
او شده بر سرین من در خواب
|
|
من در او مانده چون غریق در آن
|
گفتم ار پای مرغ را گیرم
|
|
زیر پای آورد چو نخجیرم
|
ور کنم صبر جای پر خطر است
|
|
کافتم زیر و محنتم زبر است
|
بیوفائی ز ناجوان مردی
|
|
کرد با من دمی بدین سردی
|
چه غرض بودش از شکنجه من
|
|
کاین چنین خرد کرد پنجه من
|
مگر اسباب من ز راهش برد
|
|
به هلاکم بدین سبب بسپرد
|
به که در پای مرغ پیچم دست
|
|
زین خطر گه بدین توانم رست
|
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
|
|
مرغ و هر وحشیی که بود رمید
|
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
|
|
بال برهم زد و شتاب گرفت
|
دست بردم به اعتماد خدای
|
|
و آن قوی پای را گرفتم پای
|
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
|
|
خاکیی را بر اوج برد چو باد
|
ز اول صبح تا به نیمه روز
|
|
من سفر ساز و او مسافر سوز
|
چون به گرمی رسید تابش مهر
|
|
بر سر ما روانه گشت سپهر
|
مرغ با سایه هم نشستی کرد
|
|
اندک اندک نشاط پستی کرد
|
تا بدانجای کز چنان جائی
|
|
تا زمین بود نیزه بالائی
|
بر زمین سبزهای به رنگ حریر
|
|
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
|
من بر آن مرغ صد دعا کردم
|
|
پایش از دست خود رهاکردم
|
اوفتادم چو برق با دل گرم
|
|
بر گلی نازک و گیاهی نرم
|
ساعتی نیک ماندم افتاده
|
|
دل به اندیشههای بد داده
|
چون از آن ماندگی برآسودم
|
|
شکر کردم که بهترک بودم
|
باز کردم نظر به عادت خویش
|
|
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
|
روضهای دیدم آسمان زمیش
|
|
نارسیده غبار آدمیش
|
صدهزاران گل شکفته درو
|
|
سبزه بیدار و آب خفته درو
|
هر گلی گونه گونه از رنگی
|
|
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
|
زلف سنبل به حلقههای کمند
|
|
کرده جعد قرنفلش را بند
|
لب گل را به گاز برده سمن
|
|
ارغوان را زبان بریده چمن
|
گرد کافور و خاک عنبر بود
|
|
ریگ زر سنگلاخ گوهر بود
|
چشمههائی روان بسان گلاب
|
|
در میانش عقیق و در خوشاب
|
چشمهای کاین حصار پیروزه
|
|
کرده زو آب و رنگ دریوزه
|
ماهیان در میان چشمه آب
|
|
چون درمهای سیم در سیماب
|
کوهی از گرد او زمرد رنگ
|
|
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
|
همه یاقوت سرخ بد سنگش
|
|
سرخ گشته خدنگش از رنگش
|
صندل و عود هر سوئی بر پای
|
|
باد ازو عود سوز و صندل سای
|
حور سر در سرشتش آورده
|
|
سر گزیت از بهشتش آورده
|
ارم آرام دل نهادش نام
|
|
خوانده مینوش چرخ مینو فام
|
من که دریافتم چنین جائی
|
|
شاد گشتم چو گنج پیمائی
|
از نکوئی در او عجب ماندم
|
|
بر وی الحمدللهی خواندم
|
گردبر گشتم از نشیب و فراز
|
|
دیدم آن روضههای دیده نواز
|
میوههای لذیذ میخوردم
|
|
شکر نعمت پدید میکردم
|
عاقبت رخت بستم از شادی
|
|
زیر سروی چو سرو آزادی
|
تا شب آنجایگه قرارم بود
|
|
نشدم گر هزار کارم بود
|
اندکی خوردم اندکی خفتم
|
|
در همه حال شکر میگفتم
|
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
|
|
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
|
بر سر کوه مهر تافته تافت
|
|
زهره صبح چون شکوفه شکافت
|
بادی آمد ز ره فشاند غبار
|
|
بادی آسودهتر ز باد بهار
|
ابری آمد چو ابر نیسانی
|
|
کرد بر سبزها در افشانی
|
راه چون رفته گشت و نم زده شد
|
|
همه راه از بتان چو بتکده شد
|
دیدم از دور صدهزاران حور
|
|
کز من آرام و صابری شد دور
|
یک جهان پر نگار نورانی
|
|
روحپرور چو راح ریحانی
|
هر نگاری بسان تازه بهار
|
|
همه در دستها گرفته نگار
|
لب لعلی چو لاله در بستان
|
|
لعلشان خونبهای خوزستان
|
دست و ساعد پر از علاقه زر
|
|
گردن و گوش پر ز لل تر
|
شمعهائی به دست شاهانه
|
|
خالی از دود و گاز و پروانه
|
آمدند از کشی و رعنائی
|
|
با هزاران هزار زیبائی
|
بر سر آن بتان حور سرشت
|
|
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
|
فرش انداختند و تخت زدند
|
|
راه صبرم زدند و سخت زدند
|
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
|
|
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
|
آفتابی پدید گشت از دور
|
|
کاسمان ناپدید گشت از نور
|
گرد بر گرد او چو حور و پری
|
|
صدهزاران ستاره سحری
|
سرو بود او کنیزکان چمنش
|
|
او گل سرخ و آن بتان سمنش
|
هر شکر پاره شمعی اندر دست
|
|
شکر و شمع خوش بود پیوست
|
پر سهی سرو گشت باغ همه
|
|
شب چراغان با چراغ همه
|
آمد آن بانوی همایون بخت
|
|
چون عروسان نشست بر سر تخت
|
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
|
|
چون نشست او قیامتی برخاست
|
پس به یک لحظه چون نشست به جای
|
|
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
|
شاهی آمد برون ز طارم خویش
|
|
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
|
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
|
|
رزمه روم داد و بزمه زنگ
|
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
|
|
همه سروی ز خاک و او از نور
|
بود لختی چو گل سرافکنده
|
|
به جهان آتش در افکنده
|
چون زمانی گذشت سر برداشت
|
|
گفت با محرمی که دربر داشت
|
که ز نامحرمان خاکپرست
|
|
مینماید که شخصی اینجاهست
|
خیز و بر گرد گرد این پرگار
|
|
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
|
آن پریزاده در زمان برخاست
|
|
چون پری میپرید از چپ و راست
|
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
|
|
دستگیرانه دست من بگرفت
|
گفت برخیز تا رویم چو دود
|
|
بانوی بانوان چنین فرمود
|
من بدان گفته هیچ نفزودم
|
|
کارزومند آن سخن بودم
|
پر گرفتم چو زاغ با طاوس
|
|
آمدم تا به جلوهگاه عروس
|
پیش رفتم ز روی چالاکی
|
|
خاک بوسیدمش من خاکی
|
خواستم تا به پای بنشینم
|
|
در صف زیر جای بگزینم
|
گفت برخیز جای جای تو نیست
|
|
پایه بندگی سزای تو نیست
|
پیش چون من حریف مهمان دوست
|
|
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
|
خاصه خوبی و آشنا نظری
|
|
دست پرورد رایض هنری
|
بر سریر آی و پیش من بنشین
|
|
سازگارست ماه با پروین
|
گفتم ای بانوی فریشته خوی
|
|
با چو من بنده این حدیث مگوی
|
تخت بلقیس جای دیوان نیست
|
|
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
|
من که دیوی شدم بیابانی
|
|
چون کنم دعوی سلیمانی
|
گفت نارد بها بهانه مگیر
|
|
با فسون خواندهای فسانه مگیر
|
همه جای آن تست و حکم تراست
|
|
لیک با من نشست باید و خاست
|
تا شوی آگه ز نهانی من
|
|
بهرهیابی ز مهربانی من
|
گفتمش همسر تو سایه تست
|
|
تاج من خاک تخت پایه تست
|
گفت سوگندها به جان و سرم
|
|
که برآیی یکی زمان ببرم
|
میهمان منی تو ای سره مرد
|
|
میهمان را عزیز باید کرد
|
چون به جز بندگی ندیدم رای
|
|
ایستادم چو بندگان بر پای
|
خادمی دست من گرفت به ناز
|
|
بر سریرم نشاند و آمد باز
|
چون نشستم بر آن سریر بلند
|
|
ماه دیدم گرفتمش به کمند
|
با من آن مه به خوش زبانیها
|
|
کرد بسیار مهربانیها
|
پس بفرمود کاورند به پیش
|
|
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
|
خوان نهادند خازنان بهشت
|
|
خوردهائی همه عبیر سرشت
|
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
|
|
دیده را زو نصیب و جان را قوت
|
هرچه اندیشه در گمان آورد
|
|
مطبخی رفت و در میان آورد
|
چون فراغت رسیدمان از خورد
|
|
از غذاهای گرم و شربت سرد
|
مطرب آمد روانه شد ساقی
|
|
شد طرب را بهانه در باقی
|
هر نسفته دری دری میسفت
|
|
هر ترانه ترانهای میگفت
|
رقص میدان گشاد و دایره بست
|
|
پر در آمد به پای و پویه به دست
|
شمع را ساختند بر سر جای
|
|
و ایستادند همچو شمع به پای
|
چون ز پا کوفتن برآسودند
|
|
دستبردی به باده بنمودند
|
شد به دادن شتاب ساقی گرم
|
|
برگرفت از میان وقایه شرم
|
من به نیروی عشق و عذر شراب
|
|
کردم آنها که رطلیان خراب
|
وان شکر لب ز روی دمسازی
|
|
باز گفتی نکرد از آن بازی
|
چونکه دیدم به مهر خود رایش
|
|
اوفتادم چو زلف در پایش
|
بوسه بر پای یار خویش زدم
|
|
تا مکن بیش گفت بیش زدم
|
مرغ امید بر نشست به شاخ
|
|
گشت میدان گفتگوی فراخ
|
عشق میباختم ببوس و به می
|
|
به دلی و هزار جان با وی
|
گفتمش دلپسند کام تو چیست
|
|
نامداریت هست نام تو چیست
|
گفت من ترک نازنین اندام
|
|
نازنین ترکتاز دارم نام
|
گفتم از همدمی و هم کیشی
|
|
نامها را به هم بود خویشی
|
ترکتاز است نامت این عجبست
|
|
ترکتازی مرا همین لقبست
|
خیز تا ترکوار در تازیم
|
|
هندوان را در آتش اندازیم
|
قوت جان از می مغانه کنیم
|
|
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
|
چون می تلخ و نقل شیرین هست
|
|
نقل برخوان نهیم و می بر دست
|
یافتم در کرشمه دستوری
|
|
کز میان دور گردد آن دوری
|
غمزه میگفت وقت بازی تست
|
|
هان که دولت به کار سازی تست
|
خنده میداد دل که وقت خوشست
|
|
بوسه بستان که یار ناز کشست
|
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
|
|
من یکی خواستم هزارم داد
|
گرم گشتم چنانکه گردد مست
|
|
یار در دست و رفته کار از دست
|
خونم اندر جگر به جوش آمد
|
|
ماه را بانگ خون به گوش آمد
|
گفت امشب به بوسه قانع باش
|
|
بیش از این رنگ آسمان متراش
|
هرچه زین بگذرد روا نبود
|
|
دوست آن به که بیوفا نبود
|
تا بود در تو ساکنی بر جای
|
|
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
|
چون بدانجا رسی که نتوانی
|
|
کز طبیعت عنان بگردانی
|
زین کنیزان که هر یکی ماهیست
|
|
شب عشاق را سحرگاهیست
|
آنکه در چشم خوبتر یابی
|
|
وارزو را درو نظر یابی
|
حکم کن کز خودش کنم خالی
|
|
زیر حکم تو آورم حالی
|
تا به مولائیت کمر بندد
|
|
به شبستان خاص پیوندند
|
کندت دلبری و دلداری
|
|
هم عروسی و هم پرستاری
|
آتشت را ز جوش بنشاند
|
|
آبی از بهر جوی ما ماند
|
گر دگر شب عروس نوخواهی
|
|
دهمت بر مراد خود شاهی
|
هر شبت زین یکی گهر بخشم
|
|
گر دگر بایدت دگر بخشم
|
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
|
|
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
|
در کنیزان خود نهانی دید
|
|
آنکه در خورد مهربانی دید
|
پیش خواند و به من سپرد به ناز
|
|
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
|
ماه بخشیده دست من بگرفت
|
|
من در آن ماه روی مانده شگفت
|
کز شگرفی و دلبری و کشی
|
|
بود یاری سزای نازکشی
|
او همیرفت و من به دنبالش
|
|
بنده زلف و هندوی خالش
|
تا رسیدم به بارگاهی چست
|
|
در نشد تا مرا نبرد نخست
|
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
|
|
چون بم و زیر سازگار شدیم
|
دیدم افکنده بر بساط بلند
|
|
خوابگاهی ز پرنیان و پرند
|
شمعهای بساط بزم افروز
|
|
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
|
سر به بالین بستر آوردیم
|
|
هردو برها ببر در آوردیم
|
یافتم خرمنی چو گل دربید
|
|
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
|
صدفی مهر بسته بر سر او
|
|
مهر بر داشتم ز گوهر او
|
بود تا گاه روز در بر من
|
|
پر ز کافور و مشک بستر من
|
گاه روز او چو بخت من برخاست
|
|
ساز گرمابه کرد یک یک راست
|
غسل گاهم به آبادانی کرد
|
|
کز گهر سرخ بود و از زر زرد
|
خویشتن را به آب گل شستم
|
|
در کلاه و کمر چو گل رستم
|
آمدم زان نشاطگاه برون
|
|
بود یکیک ستاره بر گردون
|
در خزیدم به گوشهای خالی
|
|
فرض ایزد گزاردم حالی
|
آن عروسان و لعبتان سرای
|
|
همه رفتند و کس نماند به جای
|
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
|
|
بر لب مرغزار و چشمه سرد
|
سر نهادم خمار می در سر
|
|
بر گل خشک با گلاله تر
|
خفتم از وقت صبح تا گه شام
|
|
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
|
آهوی شب چو گشت نافه گشای
|
|
صدفی شد سپهر غالیهسای
|
سر برآوردم از عماری خواب
|
|
بنشستم چو سبزه بر لب آب
|
آمد آن ابرو باد چون شب دوش
|
|
این درافشان و آن عبیرفروش
|
باد میرفت و ابر میافشاند
|
|
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
|
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
|
|
آب گل سر نهاد جوی به جوی
|
لعبتان آمدند عشرت ساز
|
|
آسمان بازگشت لعبت باز
|
تختی از تخته زر آوردند
|
|
تخت پوشی ز گوهر آوردند
|
چون شد انگیخته سریر بلند
|
|
بسته شد بر سرش بساط پرند
|
بزمی آراستند سلطانی
|
|
زیور بزم جمله نورانی
|
شور و آشوبی از جهان برخاست
|
|
آمدند آن جماعت از چپ و راست
|
در میان آن عروس یغمائی
|
|
برده از عاشقان شکیبائی
|
بر سر تخت شد قرار گرفت
|
|
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
|
باز فرمود تا مرا جستند
|
|
نامم از لوح غایبان شستند
|
رفتم و بر سریر خواندندم
|
|
هم به آیین خود نشاندندم
|
هم به ترتیب و ساز روز دگر
|
|
خوان نهادند و خوردها بر سر
|
هر ابائی که در خورد به بساط
|
|
وآورد در خورنده رنگ نشاط
|
ساختند آنچنان که باید ساخت
|
|
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
|
می نهادند و چنگ ساخته شد
|
|
از زدن رودها نواخته شد
|
نوش ساقی و جام نوشگوار
|
|
گرمتر کرد عشق را بازار
|
در سر آمد نشاط سرمستی
|
|
عشق با باده کرد همدستی
|
ترک من رحمت آشکارا کرد
|
|
هندوی خویش را مدارا کرد
|
رغبت افزود در نواختنم
|
|
مهربان شد به کار ساختنم
|
کرد شکلی به غمزه با یاران
|
|
تا شدند از برش پرستاران
|
خلوتی آنچنان و یاری نغز
|
|
تابم از دل در اوفتاد به مغز
|
دست بردم چو زلف در کمرش
|
|
درکشیدم چو عاشقان به برش
|
گفت هان وقت بیقراری نیست
|
|
شب شب زینهار خواری نیست
|
گر قناعت کنی به شکر و قند
|
|
گاز میگیر و بوسه در میبند
|
به قناعت کسی که شاد بود
|
|
تا بود محتشم نهاد بود
|
وانکه با آرزو کند خویشی
|
|
اوفتد عاقبت به درویشی
|
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
|
|
کابم از سر گذشت و خار از پای
|
هست زنجیر زلف چون قیرت
|
|
من ز دیوانگان زنجیرت
|
در به زنجیر کن ترا گفتم
|
|
تا چو زنجیریان نیاشفتم
|
شب به آخر رسید و صبح دمید
|
|
سخن ما به آخری نرسید
|
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
|
|
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
|
این همه سر کشیدن از پی چیست
|
|
گل نخندید تا هوا نگریست
|
جوی آبی و آب جویت من
|
|
خاکی و آب دست شویت من
|
تشنهای را که او گلوده تست
|
|
آب در ده که آب در ده تست
|
ندهی آب من بقای تو باد
|
|
آب من نیز خاک پای تو باد
|
خاکیی را بگیر کابی برد
|
|
آب جوئی در آب جوئی مرد
|
قطرهای به تشنگی مگداز
|
|
تشنهای را به قطرهای بنواز
|
رطبی در فتاده گیر به شیر
|
|
سوزنی رفته در میان حریر
|
گر جز اینست کار تا خیزم
|
|
خاک در چشم آرزو ریزم
|
مرغی انگاشتم نشست و پرید
|
|
نه خر افتاده شد نه خیک درید
|
پاسخم داد کامشبی خوش باش
|
|
نعل شبدیز گو در آتش باش
|
گر شبی زین خیال گردی دور
|
|
یابی از شمع جاودانی نور
|
چشمهای را به قطرهای مفروش
|
|
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
|
در یک آرزو به خود در بند
|
|
همه ساله به خرمی میخند
|
بوسه میگیر و زلف و میانداز
|
|
نرد رو با کنیزکان میباز
|
باغ داری به ترک باغ مگوی
|
|
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
|
کام دل هست و کامرانی هست
|
|
در خیانت گری چه آری دست
|
امشبی با شکیب ساز و مکوش
|
|
دل بنه بر وظیفه شب دوش
|
من ازین پایه چون به زیر آیم
|
|
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
|
ماهی از حوضه ار بشست آری
|
|
ماه را دیرتر به دست آری
|
چون گران دیدمش در آن بازی
|
|
کردم آهستگی و دمسازی
|
دل نهادم به بوسه چو شکر
|
|
روزه بستم به روزهای دگر
|
از سر عشوه باده میخوردم
|
|
بر سر تابه صبر میکردم
|
باز تب کرده را در آمد تاب
|
|
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
|
چون دگرباره ترک دلکش من
|
|
در جگر دید جوش آتش من
|
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
|
|
کاید و آتشم نشاند باز
|
یاری الحق چنانکه دل خواهد
|
|
دل همه چیز معتدل خواهد
|
خوشدل آن شد که باشدش یاری
|
|
گر بود کاچکی چنان باری
|
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
|
|
وان شب کام دل زیادت بود
|
تا گه روز قند میخوردم
|
|
با پری دست بند میکردم
|
روز چون جامه کرد گازر شوی
|
|
رنگرزوار شب شکست سبوی
|
آن همه رنگهای دیده فریب
|
|
دور گشت از بساط زینت و زیب
|
در تمنا که چون شب آید باز
|
|
میخورم با بتان چین و طراز
|
زلف ترکی برآورم به کمر
|
|
دلنوازی درافکنم به جگر
|
گه خورم با شکر لبی جامی
|
|
گه بر آرم ز گلرخی کامی
|
چون شب آمد غرض مهیا بود
|
|
مسندم بر تراز ثریا بود
|
چندگاه این چنین برود و به می
|
|
هر شبم عیش بود پی در پی
|
اول شب نظارهگاهم نور
|
|
وآخر شب هم آشیانم حور
|
روز بودم به باغ و شب به بهشت
|
|
خاک مشگین و خانه زرین خشت
|
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
|
|
روز با آفتاب و شب با ماه
|
هیچ کامی نه کان نبود مرا
|
|
بخت بود کان نمود مرا
|
چون در آن نعمتم نبود سپاس
|
|
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
|
ورق از حرف خرمی شستم
|
|
کز زیادت زیادتی جستم
|
چون بسی شب رسید وعده ماه
|
|
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
|
عنبرین طره سرای سپهر
|
|
طره ماه درکشید به مهر
|
ابرو بادی که آمدی زان پیش
|
|
تازه کردند تازهروئی خویش
|
شورشی باز در جهان افتاد
|
|
بانگ زیور بر آسمان افتاد
|
وآن کنیزان به رسم پیشینه
|
|
سیب در دست و نار در سینه
|
آمدند آن سریر بنهادند
|
|
حلقه بستند و حلق بگشادند
|
آمد آن ماه آفتاب نشان
|
|
در بر افکنده زلف مشکفشان
|
شمعها پیش و پس به عادت خویش
|
|
پس رها کن که شمع باشد پیش
|
با هزاران هزار زینت و ناز
|
|
بر سر بزمگاه خود شد باز
|
مطربان پرده را نوا بستند
|
|
پردهداران به کار بنشستند
|
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
|
|
راست کردند بر ترنم چنگ
|
شاه شکر لبان چنان فرمود
|
|
کاورید آن حریف ما را زود
|
باز خوبان به ناز بردندم
|
|
به خداوند خود سپردندم
|
چون مرا دید مهربان برخاست
|
|
کرد بر دست راست جایم راست
|
خدمتش کردم و نشستم شاد
|
|
آرزوی گذشته آمد یاد
|
خوان نهادند باز بر ترتیب
|
|
بیش از اندازه خوردهای غریب
|
چون ز خوانریزه خورده شد روزی
|
|
می در آمد به مجلس افروزی
|
از کف ساقیان دریا کف
|
|
درفشان گشت کامهای صدف
|
من دگرباره گشته واله و مست
|
|
زلف او چون رسن گرفته به دست
|
باز دیوانم از رسن رستند
|
|
من دیوانه را رسن بستند
|
عنکبوتی شدم ز طنازی
|
|
وان شب آموختم رسنبازی
|
شیفتم چون خری که جو بیند
|
|
یا چو صرعی که ماه نو بیند
|
لرز لرزان چو دزد گنجپرست
|
|
در کمرگاه او کشیدم دست
|
دست بر سیم ساده میسودم
|
|
سخت میگشت و سست میبودم
|
چون چنان دید ماه زیبا چهر
|
|
دست بر دست من نهاد به مهر
|
بوسه زد دستم آن ستیزهحور
|
|
تا ز گنجینه دست کردم دور
|
گفت بر گنج بسته دست میاز
|
|
کز غرض کوتهست دست دراز
|
مهر برداشتن ز کان نتوان
|
|
کان به مهر است چون توان نتوان
|
صبر کن کان تست خرما بن
|
|
تا به خرما رسی شتاب مکن
|
باده میخور که خود کباب رسد
|
|
ماه می بین که آفتاب رسد
|
گفتم ای آفتاب گلشن من
|
|
چشمه نور و چشم روشن من
|
صبح رویت دمیده چون گل باغ
|
|
چون نمیرم برابرت چو چراغ
|
مینمائی به تشنه آب شکر
|
|
گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
|
چون درآمد رخت به جلوهگری
|
|
عقل دیوانه شد که دید پری
|
نعلک گوش را چو کردی ساز
|
|
نعل در آتشم فکندی باز
|
با شبیخون ماه چون کوشم
|
|
آفتابی به ذره چون پوشم
|
دست چون دارمت که در دستی
|
|
اندهی نیستم چو تو هستی
|
از زمینی تو من هم از زمیم
|
|
گر تو هستی پری من آدمیم
|
لب به دندان گزیدنم تا چند
|
|
وآب دندان مزیدنم تا چند
|
چارهای کن که غم رسیده کسم
|
|
تا یک امشب به کام دل برسم
|
بس که جانم به لب رسیده ز درد
|
|
بوسه گرم ده مده دم سرد
|
بختم از یاری تو کار کند
|
|
یاری بخت بختیار کند
|
گوئی انده مخور که یار توام
|
|
کار خود کن که من به کار توام
|
کار ازین صعبتر که بار افتاد
|
|
وارهان وارهان که کار افتاد
|
گرچه آهو سرینی ای دلبند
|
|
خواب خرگوش دادنم تا چند
|
ترسم این پیر گرگ روبهباز
|
|
گرگی و روبهی کند آغاز
|
شیر گیرانه سوی من تازد
|
|
چون پلنگی به زیرم اندازد
|
آرزوهاست با تو بگذارم
|
|
کارزوی خود از تو بردارم
|
گر در آرزوم در بندی
|
|
میرم امشب در آرزومندی
|
ناز میکش که ناز مهمانان
|
|
تاجداران کشند و سلطانان
|
چون شکیبم نماند دیگربار
|
|
گفت چونین کنم تو دست بدار
|
ناز تو گر به جان بود بکشم
|
|
گر تو از خلخی من از حبشم
|
چه محل پیش چون تو مهمانی
|
|
پیشکش کردن را این چنین خوانی
|
لیکن این آرزو که میگوئی
|
|
دیریابی و زود میجوئی
|
گر براید بهشتی از خاری
|
|
آید از چون منی چنین کاری
|
وگر از بید بوی عود آید
|
|
از من اینکار در وجود آید
|
بستان هرچه از منت کامست
|
|
جز یکی آرزو که آن خامست
|
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
|
|
جز دری آن دگر خزینه ترا
|
گر چنین کردهای شبت بیش است
|
|
این چنین شب هزار در پیش است
|
چون شدی گرم دل ز باده خام
|
|
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
|
تا ازو کام خویش برداری
|
|
دامن من ز دست بگذاری
|
چون فریب زبان او دیدم
|
|
گوش کردم ولیک نشیندم
|
چند کوشیدم از سکونت و شرم
|
|
آهنم تیز بود و آتش گرم
|
بختم از دور گفت کای نادان
|
|
(لیس قریه وراء عبادان)
|
من خام از زیادت اندیشی
|
|
به کمی اوفتادم از بیشی
|
گفتم ای سخت کرده کار مرا
|
|
برده یکبارگی قرار مرا
|
صدهزار آدمی در این غم مرد
|
|
که سوی گنج راه داند برد
|
من که پایم فروشداست به گنج
|
|
دست چون دارم ارچه بینم رنج
|
نیست ممکن که تا دمی دارم
|
|
سر زلف ز دست بگذارم
|
یا بر این تخت شمع من بفروز
|
|
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
|
یا بر این نطع رقص کن برخیز
|
|
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
|
دل و جانی و هوش و بینائی
|
|
از تو چون باشدم شکیبائی
|
غرضی کز تو دلستان یابم
|
|
رایگانست اگربه جان یابم
|
کیست کو گنج رایگان نخرد
|
|
وارزوئی چنین به جان نخرد
|
شمعوار امشبی برافروزم
|
|
کز غمت چون چراغ میسوزم
|
سوز تو زنده دادم چو چراغ
|
|
زنده با سوز و مرده هست به داغ
|
آفتاب ار بگردد از سر سوز
|
|
تنگ روزی شود ز تنگی روز
|
این نه کامست کز تو میجویم
|
|
خوابی از بهر خویش میگویم
|
مغز من خفته شد درین چه شکیست
|
|
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
|
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
|
|
این چنین خوابها کجا دیدی
|
گر بر آنی که خون من ریزی
|
|
تیز شو هان که خون کند تیزی
|
وانگه از جوش خون و آتش مغز
|
|
حمله بردم بران شکوفه نغز
|
در گنجینه را گرفتم زود
|
|
تا کنم لعل را عقیق آمود
|
زارزوئی چنانکه بود نداشت
|
|
لابها کرد و هیچ سود نداشت
|
در صبوری بدان نواله نوش
|
|
مهل میخواست من نکردم گوش
|
خورد سوگند کین خزینه تراست
|
|
امشب امید و کام دل فرداست
|
امشبی بر امید گنج بساز
|
|
شب فردا خزینه میپرداز
|
صبر کردن شبی محالی نیست
|
|
آخر امشب شبیست سالی نیست
|
او همیگفت و من چو دشنه تیز
|
|
در کمر کرده دست کور آویز
|
خواهشی کو ز بهر خود میکرد
|
|
خارشم را یکی به صد میکرد
|
تا بدانجا رسید کز چستی
|
|
دادم آن بند بسته را سستی
|
چونکه دید او ستیزه کاری من
|
|
ناشکیبی و بیقراری من
|
گفت یک لحظه دیده را در بند
|
|
تا گشایم در خزینه قند
|
چون گشادم بر آنچه داری رای
|
|
در برم گیر و دیده را بگشای
|
من به شیرینی بهانه او
|
|
دیده بر بستم از خزانه او
|
چون یکی لحظه مهلتش دادم
|
|
گفت بگشای دیده بگشادم
|
کردم آهنگ بر امید شکار
|
|
تا درآرم عروس را به کنار
|
چونکه سوی عروس خود دیدم
|
|
خویشتن را در آن سبد دیدم
|
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
|
|
مونسم آه گرم و بادی سرد
|
مانده چون سایهای ز تابش نور
|
|
ترکتازی ز ترکتازی دور
|
من درین وسوسه که زیر ستون
|
|
جنبشی زان سبد گشاد سکون
|
آمد آن یار و زان رواق بلند
|
|
سبدم را رسن گشاد ز بند
|
لخت چون از بهانه سیر آمد
|
|
سبدم زان ستون به زیر آمد
|
آنکه از من کناره کرد و گریخت
|
|
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
|
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
|
|
باورت نامدی حقیقت حال
|
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
|
|
این چنین قصه با که شاید گفت
|
من درین جوش گرم جوشیدم
|
|
وز تظلم سیاه پوشیدم
|
گفتمش کای چو من ستمدیده
|
|
رای تو پیش من پسندیده
|
من ستمدیده را به خاموشی
|
|
ناگزیر است ازین سیهپوشی
|
رو پرند سیاه نزد من آر
|
|
رفت و آورد پیش من شب تار
|
در سر افکندم آن پرند سیاه
|
|
هم در آن شب بسیچ کردم راه
|
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
|
|
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
|
من که شاه سیاه پوشانم
|
|
چون سیه ابر ازان خروشانم
|
کز چنان پخته آرزوی به کام
|
|
دور گشتم به آرزوئی خام
|
چون خداوند من ز راز نهفت
|
|
این حکایت به پیش من برگفت
|
من که بودم درم خریده او
|
|
برگزیدم همان گزیده او
|
با سکندر ز بهر آب حیات
|
|
رفتم اندر سیاهی ظلمات
|
در سیاهی شکوه دارد ماه
|
|
چتر سلطان از آن کنند سیاه
|
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
|
|
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
|
از جوانی بود سیه موئی
|
|
وز سیاهی بود جوان روئی
|
به سیاهی بصر جهان بیند
|
|
چرگنی بر سیاه ننشیند
|
گر نه سیفور شب سیاه شدی
|
|
کی سزاوار مهد ماه شدی
|
هفت رنگست زیر هفتو رنگ
|
|
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
|
چون که بانوی هند با بهرام
|
|
باز پرداخت این فسانه تمام
|
شه بر آن گفته آفرینها گفت
|
|
در کنارش گرفت و شاد بخفت
|