تاج برداشتن ز کام دو شیر
|
|
از خدا دانم آن نه از شمشیر
|
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
|
|
کارهائی کنم خدای پسند
|
آن کنم گر خدای بگذارد
|
|
که زمن هیچکس نیازارد
|
مگر آن کو گناهکار بود
|
|
دزد و خونی و راهدار بود
|
با من ای خاصگان درگه من
|
|
راست خانه شوید چون ره من
|
از کجی به که روی برتابید
|
|
رستگاری به راستی یابید
|
گر نگیرید گوش راست به دست
|
|
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
|
روزکی چند چون برآسایم
|
|
در انصاف و عدل بگشایم
|
آنچه ما را فریضه افتادست
|
|
ظلم را ظلم و داد را دادست
|
نیست از هیچ مردمیم هراس
|
|
به جز از مردم خدای شناس
|
اعتمادی نمیکنم بر کس
|
|
بر خدای اعتماد کردم و بس
|
طاعت هیچکس ندارم دوست
|
|
به جز از طاعتی که طاعت اوست
|
تا بماند به جای چرخ کبود
|
|
باد بر خفتگان دهر درود
|
بیش از اندازه سیاه و سپید
|
|
زندگان را ز ما امان و امید
|
کار من جز درود و داد مباد
|
|
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
|
چون شه انصاف خویش کرد پدید
|
|
سجده شکر کرد هر که شنید
|
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
|
|
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
|
عدل میکرد و داد میفرمود
|
|
خلق ازو راضی و خدا خشنود
|
انجمن با بزرگواران کرد
|
|
استواری به استواران کرد
|