نامه پادشاه ایران به بهرام‌گور

ملک را پاسدارم از تبهی پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بی‌خبری مالک‌الملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور از هزاران چنین کیائی شور
جرعه‌ای باده بر نوازش رود بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند بزه‌گر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی گاه تندی نمود و گه تیزی