شاه روزی رسیده بود ز دشت
|
|
در خورنق به خرمی میگشت
|
حجرهای خاص دید در بسته
|
|
خازن از جستجوی آن رسته
|
شه در آن حجره نانهاده قدم
|
|
خاصگان و خزینهداران هم
|
گفت این خانه قفل بسته چراست
|
|
خازن خانه کو کلید کجاست
|
خازن آمد به شه سپرد کلید
|
|
شاه چون قفل بر گشاد چه دید
|
خانهای دید چون خزانه گنج
|
|
چشم بیننده زو جواهر سنج
|
خوشتر از صد نگار خانه چین
|
|
نقش آن کارگاه دست گزین
|
هرچه در طرز خرده کاری بود
|
|
نقش دیوار آن عماری بود
|
هفت پیکر در او نگاشته خوب
|
|
هر یکی زان به کشوری منسوب
|
دختر رای هند فورک نام
|
|
پیکری خوبتر ز ماه تمام
|
دخت خاقان بنام یغما ناز
|
|
فتنه لعبتان چین و طراز
|
دخت خوارزم شاه نازپری
|
|
کش خرامی بسان کبک دری
|
دخت قلاب شاه نسرین نوش
|
|
ترک چینی طراز رومی پوش
|
دختر شاه مغرب آزریون
|
|
آفتابی چو ماه روز افزون
|
دختر قیصر همایون رای
|
|
هم همایون و هم به نام همای
|
دخت کسری ز نسل کیکاووس
|
|
درستی نام و خوب چون طاوس
|
در یکی حلقه حمایل بست
|
|
کرده این هفت پیکر از یک دست
|
هر یکی با هزار زیبائی
|
|
گوهر افروز نور بینائی
|
در میان پیکری نگاشته نغز
|
|
کان همه پوست بود وین همه مغز
|
نوخطی در نشانده در کمرش
|
|
غالیه خط کشیده بر قمرش
|
چون سهی سرو برفراخته سر
|
|
زده در سیم تاج تا به کمر
|
آن بتان دیده برنهاده بدو
|
|
هر یکی دل به مهر داده بدو
|
او در آن لعبتان شکر خنده
|
|
وانهمه پیش او پرستنده
|
بر نوشته دبیر پیکر او
|
|
نام بهرام گور بر سر او
|
کان چنانست حکم هفت اختر
|
|
کاین جهان جوی چون برآرد سر
|
هفت شهزاده راز هفت اقلیم
|
|
در کنار آورد چو در یتیم
|
مانه این دانه را به خود کشتیم
|
|
آنچه اختر نمود بنوشتیم
|
گفت تا باشد از نمونش رای
|
|
گفتن از ما و ساختن ز خدای
|
شاه بهرام کین فسانه بخواند
|
|
در فسون فلک شگفت بماند
|
مهر آن دختران زیباروی
|
|
در دلش جای کرده موی به موی
|
مادیانان گشن و فحل شموس
|
|
شیرمردی جوان و هفت عروس
|
رغبت کام چون فزون فکند
|
|
دل تقاضای کام چون نکند
|
گرچه آن کارنامه راه زدش
|
|
شادمانی شد از یکی به صدش
|
زانکه بر عمرش استواری داد
|
|
بر مرادش امیدواری داد
|
در مدارای مرد کار کند
|
|
هرچه او را امیدوار کند
|
شه چو زان خانه رخت بیرون برد
|
|
قفل بر زد به خازنش بسپرد
|
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
|
|
قفل ازین در جدا کند نفسی
|
هم در این خانه خون او ریزم
|
|
سرش از گردنش درآویزم
|
در همه خیل خانه از زن و مرد
|
|
سوی آن خانه کس نگاه نکرد
|
وقت وقتی که شاه گشتی مست
|
|
سوی آن در شدی کلید به دست
|
در گشادی و در شدی به بهشت
|
|
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
|
مانده چون تشنهای برابر آب
|
|
به تمنای آن شدی در خواب
|
تا برون شد سر شکارش بود
|
|
کامد آن خانه غمگسارش بود
|