چون سهیل جمال بهرامی
|
|
از ادیم یمن ستد خامی
|
روی منذر از آن نشاط و نعیم
|
|
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
|
گشت نعمان و منذر از هنرش
|
|
این به شفقت برادر آن پدرش
|
پدری و برادری بگذار
|
|
آن رهی وین غلام در همه کار
|
این رقیبش به دانش آموزی
|
|
وان رفیقش به مجلس افروزی
|
این به علم استواریش داده
|
|
وان نشاط سواریش داده
|
تا چنان شد بزرگی بهرام
|
|
کز زمینش برآسمان شد نام
|
کارش الا می و شکار نبود
|
|
با دگر کارهاش کار نبود
|
مرده گور بود در نخچیر
|
|
مرده را کی بود ز گور گزیر
|
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
|
|
گور چشمی ز چشم گوری یافت
|
اشقری باد پای بودش چست
|
|
به تک آسوده و به گام درست
|
پر برآورده پای از اندامش
|
|
دست پرکن شکسته از گامش
|
رهنوردی که چون نبشتی راه
|
|
گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
|
کرده با جنبش فلک خویشی
|
|
باد را داده منزلی پیشی
|
پیچ صد مار داده بود دمش
|
|
گور صد گور کنده بودسمش
|
شه برو تاختی به وقت شکار
|
|
با دگر مرکبش نبودی کار
|
اشقر گور سم چو زین کردی
|
|
گور برگردش آفرین کردی
|
باز ماندی به تک ستوران را
|
|
سفتی از سم سرین گوران را
|
وقت وقتی که از ملالت کار
|
|
زین برو کردی آن هژیر سوار
|
گشتی از نعل او شکارستان
|
|
نقش بر نقش چون نگارستان
|
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
|
|
پشتهها ریختی ز گور و گوزن
|
روی صحرا به زیر سم ستور
|
|
گور گشتی ز بس گریوه گور
|
شه بر آن اشقر گریوه نورد
|
|
کز شتابش ندید گردون گرد
|
چون کمند شکار بگرفتی
|
|
گور زنده هزار بگرفتی
|
بیشتر گور کاورید به بند
|
|
یا به بازو فکند یا به کمند
|
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
|
|
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
|
خون آن گور کرده بود حرام
|
|
که نبودش چهار سال تمام
|
نام خود داغ کرد بر رانش
|
|
داد سرهنگی بیابانش
|
هرکه زان گور داغدار یکی
|
|
زنده بگرفتی از هزار یکی
|
چون که داغ ملک بر او دیدی
|
|
گرد آزار او نگردیدی
|
بوسه بر داغگاه او دادی
|
|
بندیی را ز بند بگشادی
|
ما که با داغ نام سلطانیم
|
|
ختلی آن به که خوش ترک رانیم
|
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
|
|
گور که داغ دید رست ز داغ
|
در چنین گورخانه موری نیست
|
|
که برو داغ دست زوری نیست
|
روزی اندر شکارگاه یمن
|
|
با دلیران آن دیار و دمن
|
شه که بهرام گور شد نامش
|
|
گوی برد از سپهر و بهرامش
|
میزد از نزهت شکار نفس
|
|
منذرش پیش بود و نعمان پس
|
هر یکی در شکوه پیکر او
|
|
مانده حیران از پای تا سر او
|
گردی از دور ناگهان برخاست
|
|
کاسمان با زمین یکی شد راست
|
اشقر انگیخت شهریار جوان
|
|
سوی آن گرد شد چو باد روان
|
دید شیری کشیده پنجه زور
|
|
در نشسته به پشت و گردن گور
|
تا ز بالا در آردش به زمین
|
|
شه کمان برگرفت و کرد کمین
|
تیری از جعبه سفته پیکان جست
|
|
در زه آورد و درکشید درست
|
سفته بر سفت شیر و گور نشست
|
|
سفت و از هردو سفت بیرون جست
|
تا بسوفار در زمین شد غرق
|
|
پیش تیری چنان چه درع و چه درق
|
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک
|
|
تیر تا پر نشست در دل خاک
|
شاه کان تیر برگشاد ز شست
|
|
ایستاد و کمان گرفت به دست
|
چون عرب زخمی آنچنان دیدند
|
|
در عجم شاهیش پسندیدند
|
هرکه دیده بر آن شکار زدی
|
|
بوسه بر دست شهریار زدی
|
بعد از آن شیر زور خواندندش
|
|
شاه بهرام گور خواندندش
|
چون رسیدند سوی شهر فراز
|
|
قصه شیر و گور گشت دراز
|
گفت منذر به کار فرمایان
|
|
تا به پرگار صورت آرایان
|
در خورنق نگاشتند به زر
|
|
صورت گور زیر و شیر زبر
|
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار
|
|
در زمین غرق گشته تا سوفار
|
چون نگارنده این رقم بنگاشت
|
|
هرکه آن دید جانور پنداشت
|
گفت بر دست شهریار جهان
|
|
آفرینهای کردگار جهان
|