آغاز داستان بهرام

کانچه او می‌پزد همه خامست تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد هرکس از بقعه‌ای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه کرد آغوش خود عماری ماه
چشمه‌ای را ز بحر نامی‌تر داشت از چشم خود گرامی‌تر
چون برآمد چهار سال برین گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست وین ملک‌زاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند خواب و آرام جان‌فزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک از بخار زمین و خشگی خاک