در نصیحت فرزند خویش محمد

کان یکی یافتی دو را کم زن پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی از کله‌داری و کمر بندی
خدمتی مردوار می‌کردم راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست سایبانم شمایل هنرست
سایه‌ای در جهان ندارد کس کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام روی خود در که آورم به سلام