در نصیحت فرزند خویش محمد

گرچه پیکان غم جگر دوزست درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکم‌دار دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار
چون تو عهد خدای نشکستی عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی ننگ دارد ز دانش‌آموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی هیچکس را مگو که هیچ کسی