ستایش سخن و حکمت و اندرز

گرچه دست تو خود نگیرد کس پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پیش ناشتا منشان ور خوری جمله را به خوان بنشان
پیش مفلس زر زیاده مسنج تا نه پیچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزی به که پیشش چراغ نفروزی
آدمی نز پی علف خواریست از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد که چو خر دیده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آئی تا به خلقت جهان بیارائی
چون گل آنبه که خوی خوشداری تا در آفاق بوی خوش داری
نشنیدی که آن حکیم چه گفت خواب خوش دید هرکه او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن هم برآن خوست وقت جان دادن
وانکه زاده بود به خوش خوئی مردنش هست هم به خوش‌روئی
سخت‌گیری مکن که خاک درشت چون تو صد را ز بهر نانی کشت
خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود
گر کسی پرسدت که دانش پاک ز آدمی خیزد آدمی از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنی خیمه در کام اژدها نزنی
دوستی ز اژدها نشاید جست کاژدها آدمی خورد به درست
گر سگی خود بود مرقع‌پوش سگ دلی را کجا کند فرموش
دوستانی که با نفاق افتند دشمنان را هم اتفاق افتند