آمدن سلیم عامری خال مجنون به دیدن او

گفتا تن من ز جامه دور است کاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره کردم پوشیدم و باز پاره کردم
از بس که سلیم باز کوشید آن جامه چنانکه بود پوشید
آورد سبک طعام در پیش حلوا و کلیچه از عدد بیش
چندانکه در او نمود ناله زان سفره نخورد یک نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد زو میستد و به وحش می‌داد
پرسید سلیم کی جگر سوز آخر تو چه می‌خوری شب و روز
از طعمه تواند آدمی زیست گر آدمی طعام تو چیست
گفت ای چو دلم سلیم نامت توقیع سلامتم سلامت
از بی‌خورشی تنم فسرده است نیروی خورندگیش مرده است
خو باز بریدم از خورشها فارغ شده‌ام ز پرورشها
در نای گلوم نان نگنجد گر زانکه فرو برم برنجد
زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری
اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده‌ای هست
خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم کان هنرمند از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خواری کردش به جواب نرم یاری
کز خوردن دانهای ایام بس مرغ که اوفتاد در دام
آنرا که هوای دانه بیشست رنج و خطر زمانه بیشست
هر کوچو تو قانع گیاهست در عالم خویش پادشاهست