گفتا تن من ز جامه دور است
|
|
کاین آتش تیزو آن بخور است
|
پندار در او نظاره کردم
|
|
پوشیدم و باز پاره کردم
|
از بس که سلیم باز کوشید
|
|
آن جامه چنانکه بود پوشید
|
آورد سبک طعام در پیش
|
|
حلوا و کلیچه از عدد بیش
|
چندانکه در او نمود ناله
|
|
زان سفره نخورد یک نواله
|
بود او ز نواله خوردن آزاد
|
|
زو میستد و به وحش میداد
|
پرسید سلیم کی جگر سوز
|
|
آخر تو چه میخوری شب و روز
|
از طعمه تواند آدمی زیست
|
|
گر آدمی طعام تو چیست
|
گفت ای چو دلم سلیم نامت
|
|
توقیع سلامتم سلامت
|
از بیخورشی تنم فسرده است
|
|
نیروی خورندگیش مرده است
|
خو باز بریدم از خورشها
|
|
فارغ شدهام ز پرورشها
|
در نای گلوم نان نگنجد
|
|
گر زانکه فرو برم برنجد
|
زینسان که منم بدین نزاری
|
|
مستغنیم از طعام خواری
|
اما نگذارم از خورش دست
|
|
گر من نخورم خورندهای هست
|
خوردی که خورد گوزن یا شیر
|
|
ایشان خایند و من شوم سیر
|
چون دید سلیم کان هنرمند
|
|
از نان به گیاه گشته خرسند
|
بر رغبت آن درشت خواری
|
|
کردش به جواب نرم یاری
|
کز خوردن دانهای ایام
|
|
بس مرغ که اوفتاد در دام
|
آنرا که هوای دانه بیشست
|
|
رنج و خطر زمانه بیشست
|
هر کوچو تو قانع گیاهست
|
|
در عالم خویش پادشاهست
|