پند دادن پدر مجنون را

زهریست به قهر نفس دادن کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟ تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه می‌دار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار شمشیر ببین و سر نگه‌دار
پیش‌آر ز دوستان تنی چند خوش باش به رغم دشمنی چند

مجنون به جواب آن شکرریز بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوه‌مندی بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی خود بی‌تو مباد زندگانی
زین پند خزینه‌ای که دادی بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده کودیده که صد چو من ندیده