پند دادن پدر مجنون را

تو رفته به باد داده خرمن من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکه‌ای هست این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بی‌شک دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست جمع آمده ریزه‌های خاکست
هان تانشوی به صابری سست گوهر به درنگ می‌توان جست
بیرای مشوی که مرد بی‌رای بی‌پای بود چو کرم بی‌پای
روباه ز گرگ بهره زان برد کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد کو ناوردت به سالها یاد
او بی‌تو چو گل تو پای در گل او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند رسوائی کار تو بجویند