پند دادن پدر مجنون را

چون دید پدر به حال فرزند آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟ وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟ زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری عیبی است بزرگ بی‌قراری
عیب ارچه درون پوست بهتر آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند وز بهر گریختن تکی ماند
بی‌باده کفایتست مستی بی آرزو آرزو پرستی