زاری کردن مجنون در عشق لیلی

کان شیشه می که بود در دست افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش نازارد از آبگینه پایش
ای بی‌خبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم
من گم شده‌ام مرا مجوئید با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده‌ام چه تدبیر ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت این پرده‌دری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمی‌توان نشستن در کنج خطاست دست بستن
بی‌رحمتم این چنین چه ماندی (ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان خردک شکند به کاسه در نان