رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی

گرچه سخن آبدار بینم با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند بر آتش خار می‌فشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری آراسته‌تر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد چون شکر و شیر با تو سازد