گرچه سخن آبدار بینم | با آتش تیزکی نشینم | |
گردوستپی درین شمار است | دشمن کامیش صدهزار است | |
فرزند تو گر چه هست بدرام | فرخ نبود چو هست خودکام | |
دیوانگیی همی نماید | دیوانه حریف ما نشاید | |
اول به دعا عنایتی کن | وانگه ز وفا حکایتی کن | |
تا او نشود درست گوهر | این قصه نگفتنی است دیگر | |
گوهر به خلل خرید نتوان | در رشته خلل کشید نتوان | |
دانی که عرب چه عیب جویند | این کار کنم مرا چه گویند | |
با من بکن این سخن فراموش | ختم است برین و گشت خاموش | |
چون عامریان سخن شنیدند | جز باز شدن دری ندیدند | |
نومید شده ز پیش رفتند | آزرده به جای خویش رفتند | |
هر یک چو غریب غم رسیده | از راه زبان ستم رسیده | |
مشغول بدانکه گنج بازند | وان شیفته را علاج سازند | |
وانگه به نصیحتش نشاندند | بر آتش خار میفشاندند | |
کاینجا به از آن عروس دلبر | هستند بتان روح پرور | |
یاقوت لبان در بناگوش | هم غالیه پاش و هم قصب پوش | |
هر یک به قیاس چون نگاری | آراستهتر ز نو بهاری | |
در پیش صد آشنا که هستی | بیگانه چرا همی پرستی | |
بگذار کزین خجسته نامان | خواهیم ترا بتی خرامان | |
یاری که دل ترا نوازد | چون شکر و شیر با تو سازد |