زان پس چو به عقل پیش دیدند
|
|
دزدیده به روی خویش دیدند
|
چون شیفته گشت قیس را کار
|
|
در چنبر عشق شد گرفتار
|
از عشق جمال آن دلارام
|
|
نگرفت هیچ منزل آرام
|
در صحبت آن نگار زیبا
|
|
میبود ولیک ناشکیبا
|
یکباره دلش ز پا درافتاد
|
|
هم خیک درید و هم خر افتاد
|
و آنان که نیوفتاده بودند
|
|
مجنون لقبش نهاده بودند
|
او نیز به وجه بینوائی
|
|
میداد بر این سخن گوائی
|
از بس که سخن به طعنه گفتند
|
|
از شیفته ماه نو نهفتند
|
از بس که چو سگ زبان کشیدند
|
|
ز آهو بره سبزه را بریدند
|
لیلی چون بریده شد ز مجنون
|
|
میریخت ز دیده در مکنون
|
مجنون چو ندید روی لیلی
|
|
از هر مژهای گشاد سیلی
|
میگشت به گرد کوی و بازار
|
|
در دیده سرشک و در دل آزار
|
میگفت سرودهای کاری
|
|
میخواند چو عاشقان به زاری
|
او میشد و میزدند هرکس
|
|
مجنون مجنون ز پیش و از پس
|
او نیز فسار سست میکرد
|
|
دیوانگیی درست میکرد
|
میراند خری به گردن خرد
|
|
خر رفت و به عاقبت رسن برد
|
دل را به دو نیم کرد چون ناز
|
|
تا دل به دو نیم خواندش یار
|
کوشید که راز دل بپوشد
|
|
با آتش دل که باز کوشد
|
خون جگرش به رخ برآمد
|
|
از دل بگذشت و بر سر آمد
|
او در غم یار و یار ازو دور
|
|
دل پرغم و غمگسار از او دور
|