چو خسرو تخته حکمت در آموخت
|
|
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
|
ز مریم بود یک فرزند خامش
|
|
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
|
شنیدم من که آن فرزند قتال
|
|
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
|
چو شیرین را عروسی بود میگفت
|
|
که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
|
ز مهرش باز گویم یا ز کینش
|
|
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
|
سرای شاه ازو پر دود میبود
|
|
بدو پیوسته ناخشنود میبود
|
بزرگ امید را گفت ای خردمند
|
|
دلم بگرفت از این وارونه فرزند
|
از این نافرخ اختر میهراسم
|
|
فساد طالعش را میشناسم
|
ز بد فعلی که دارد در سر خویش
|
|
چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
|
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
|
|
که خاکستر بود فرزند آتش
|
نگوید آنچه کس را دلکش آید
|
|
همه آن گوید او کو را خوش آید
|
نه با فرش همی بینم نه با سنگ
|
|
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
|
چو دود از آتش من گشت خیزان
|
|
ز من زاده ولی از من گریزان
|
سرم تاج از سرافرازان ربودست
|
|
خلف بس ناخلف دارم چه سوداست
|
نه بر شیرین نه بر من مهربانست
|
|
نه با همشیرگان شیرین زبانست
|
به چشمی بیند این دیو آن پری را
|
|
که خر در پیشهها پالانگری را
|
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
|
|
بلی مارم که چون او مهره دارم
|
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
|
|
نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
|
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
|
|
بس آهن کو کند بر سنگ بیداد
|
بسا بیگانه کز صاحب وفائی
|
|
ز خویشان بیش دارد آشنائی
|
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
|
|
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
|
گرفتم کاین پسر درد سر تست
|
|
نه آخر پارهای از گوهر تست
|
نشاید خصمی فرزند کردن
|
|
دل از پیوند بیپیوند کردن
|
کسی بر ناربن نارد لگد را
|
|
کا تاج سر کند فرزند خود را
|
درخت تود از آن آمد لگدخوار
|
|
که دارد بچه خود را نگونسار
|
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
|
|
بود تره به تخم خویش مانند
|
قبای زر چو در پیرایش افتد
|
|
ازو هم زر بود کارایش افتد
|
اگر توسن شد این فرزند جماش
|
|
زمانه خود کند رامش تو خوش باش
|
جوانی دارد زینسان پر از جوش
|
|
به پیری توسنی گردد فراموش
|
چنان افتد از آن پس رای خسرو
|
|
که آتش خانه باشد جای خسرو
|
نسازد با همالان هم نشستی
|
|
کند چون موبدان آتشپرستی
|
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
|
|
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
|
به نوشانوش می در کاس میداشت
|
|
ز دورا دور شه را پاس میداشت
|
بدان نگذاشت آخر بند کردش
|
|
به کنجی از جهان خرسند کردش
|
در آن تلخی چنان برداشت با او
|
|
که جز شیرین کسی نگذاشت با و
|
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
|
|
که با صد بند گفتا هستم آزاد
|
نشاندی ماه را گفتی میندیش
|
|
که روزی هست هر کس را چنین پیش
|
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
|
|
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
|
هر آنچ او فحلتر باشد ز نخجیر
|
|
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
|
چو کوه از زلزله گردد به دونیم
|
|
ز افتادن بلندان را بود بیم
|
هر آن پخته که دندانش بزرگست
|
|
به دنبالش بسی دندان گرگست
|
به هر جا کاتشی گردد زر اندود
|
|
بسوی نیکوان خوشتر رود دود
|
تو در دستی اگر دولت شد از دست
|
|
چو تو هستی همه دولت مرا هست
|
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
|
|
دلش دادی و خدمت مینمودی
|
که در دولت چنین بسیار باشد
|
|
گهی شادی گهی تیمار باشد
|
شکنج کار چون در هم نشیند
|
|
بمیرد هر که در ماتم نشیند
|
گشاده روی باید بود یک چند
|
|
که پای و سر نباید هر دو دربند
|
نشاید کرد بر آزار خود زور
|
|
که بس بیمار وا گشت از لب گور
|
نه هر کش صحت او را تب نگیرد
|
|
نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
|
بسا قفلا که بندش ناپدید است
|
|
چو وابینی نه قفل است آن کلید است
|
به دانائی ز دل پرداز غم را
|
|
که غمغم را کشد چون ریگ نم را
|
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
|
|
مقنع نیز داند ساختن ماه
|
ولی چون چاه نخشب آب گیرد
|
|
جهان از آهنی کی تاب گیرد
|
در این کشور که هست از تیرهرائی
|
|
شبه کافور و اعمی روشنائی
|
بباید ساخت با هر ناپسندی
|
|
که ارزد ریش گاوی ریشخندی
|
ستیز روزگار از شرم دور است
|
|
ازو دوری طلب کازرم دور است
|
دو کس را روزگار آزرم داد است
|
|
یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است
|
نماند کس درین دیر سپنجی
|
|
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
|
اگر بودی جهان را پایداری
|
|
بهر کس چون رسیدی شهریاری
|
فلک گر مملکت پاینده دادی
|
|
ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
|
کسی کو دل بر این گلزار بندد
|
|
چو گل زان بیشتر گرید که خندد
|
اگر دنیا نماند با تو مخروش
|
|
چنان پندار کافتد بارت از دوش
|
ز تو یا مال ماند یا تو مانی
|
|
پس آن به کو نماند تا تو مانی
|
چو بربط هر که او شادیپذیر است
|
|
ز درد گوشمالش ناگزیر است
|
بزن چون آفتاب آتش درین دیر
|
|
که بیعیسی نیابی در خران خیر
|
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
|
|
هم از پشت تو انگیزد ترا مار
|
به شهوت ریزهای کز پشت راندی
|
|
عقوبت بین که چون بیپشت ماندی
|
درین پسته منه بر پشت باری
|
|
شکمواری طلب نه پشتواری
|
بعنین و سترون بین که رستند
|
|
که بر پشت و شکم چیزی نبستند
|
گرت عقلی است بیپیوند میباش
|
|
بدانچت هست از او خرسند میباش
|
نه ایمنتر ز خرسندی جهانیست
|
|
نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست
|
چو نانی هست و آبی پای درکش
|
|
که هست آزاد طبعی کشوری خوش
|
به خرسندی برآور سر که رستی
|
|
بلائی محکم آمد سرپرستی
|
همان زاهد که شد در دامن غار
|
|
به خرسندی مسلم گشت از اغیار
|
همان کهبد که ناپیداست در کوه
|
|
به پرواز قناعت رست از انبوه
|
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
|
|
ترا آن به کزو در دست هیچ است
|
چو از دست تو ناید هیچ کاری
|
|
به دست دیگران میگیر ماری
|
چو دربندی بدان میباش خرسند
|
|
که تو گنجی بود گنجینه دربند
|
و گر در چاه یابی پایه خویش
|
|
سعادت نامه یوسف بنه پیش
|
چو زیر از قدر تو جای تو باشد
|
|
علم دان هر که بالای تو باشد
|
تو پنداری که تو کم قدر داری
|
|
توئی تو کز دو عالم صدر داری
|
دل عالم توئی در خود مبین خرد
|
|
بدین همت توان گوی از جهان برد
|
چنان دان کایزد از خلقت گزید است
|
|
جهان خاص از پی تو آفرید است
|
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
|
|
ز بند تاج و تخت آزاد گردی
|
و گر باشی به تخت و تاج محتاج
|
|
زمین را تخت کن خورشید را تاج
|
بدین تسکین ز خسرو سوز میبرد
|
|
بدین افسانه خوش خوش روز میبرد
|
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
|
|
سخن میگفت و شه را دل همی داد
|