بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت | چهل قصه به چل نکته فرو گفت | ||
|
□
نخستین گفت کز خود بر حذر باش | چو گاو شنزبه زان شیر جماش | ||
|
□
هوا بشکن کزو یاری نیاید | که از بوزینه نجاری نیاید | ||
|
□
بتلبیس آن توانی خورد ازین راه | کزان طبل دریده خورد روباه | ||
|
□
مکن تا در غمت ناید درازی | چو زاهد ممسکی در خرقه بازی | ||
|
□
مخور در خانه کس هیچ زنهار | که با تو آن کند کان زاغ با مار | ||
|
□
همان پاداش بینی وقت نیرنگ | که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ | ||
|
□
ربا خواری مکن این پند بنیوش | که با شیر رباخور کرد خرگوش | ||
|
□
به خود کشتن توان زین خاکدان رست | چنانک آن پیرماهی زافت شست | ||
|
□
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند | که از شخصی شتر سرباز کردند | ||
|
□
به چاره کین توان جستن ز اعدا | چنان کان طیطوی از موج دریا | ||
|
□
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت | کشف را با بطان فصلی چنین رفت | ||
|
□
ز نااهلان همان بینی در این بند | که دید آن ساده مرغ از کپیی چند | ||
|
□
به حیلت مال مردم خورد نتوان | چو بازرگان دانا مال نادان | ||
|
□
چو بر دانا گشادی حیله را در | چو غوک مارکش در سر کنی سر | ||
|
□
حیل بگذار و مشنو از حیل ساز | که موش آهن خورد کودک برد باز | ||
|
□
چو نقش حیله بر چادر نشانی | بدان نقاش چادر سوز مانی | ||
|
□
ز دانا تن سلامت بهر گردد | علاج از دست نادان زهر گردد | ||
|
□
به دانائی توان رستن ز ایام | چو آن مرغ نگارین رست از آن دام | ||
|
□
مکن شوخی وفاداری در آموز | ز موش دام در زاغ دهن دوز | ||
|
□
مبریک جوز کشت کس به بی داد | که موش از زاهد ارجو برد زر داد | ||
|
□
مشو مغرور چون گرگ کمان گیر | که بر دل چرخ ناگه میزند تیر | ||
|
□
رها کن کاین حمال محروم | نسازد با خرد چون زاغ با بوم | ||
|
□
مبین از خرد بینی خصم را خرد | ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد | ||
|
□
ز حرص و زرق باید روی برتافت | ز روزه گربه روزی بین که چون یافت | ||
|
□
کسی کاین گربه باشد نقش بندش | نهد داغ سگی بر گوسپندش | ||
|
□
ز فتنه در وفا کن روی در روی | چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی | ||
|
□
رهی چون باشد از خصمانت ناورد | چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد | ||
|
□
چه باید چشم دل را تخته بردوخت | چو نجاری که لوح از زن در آموخت | ||
|
□
اگر بد نیستی با بد مشو یار | چنان کان موش نسل آدمی خوار | ||
|
□
به وا گشتن توانی زین طرف رست | که کپی هم بدین فن زان کشف رست | ||
|
□
چو خر غافل نباید شد درین راه | کزین غفلت دل خر خورد روباه | ||
|
□
حساب نسیههای کژ میندیش | چو زان حلوای نقد آن مرد درویش | ||
|
□
به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت | که راسوی امین را بیگنه کشت | ||
|
□
مزن بیپیشبینی بر کس انگشت | چنان کان نر کبوتر ماده را کشت | ||
|
□
به هشیاری رهان خود را از این غار | چو موش آن گربه را از دام تیمار | ||
|
□
برون پر تا نفرسائی درین بند | چو مرغ قبره زین قبه چند | ||
|
□
به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر | چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر | ||
|
□
تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار | به نیکی برد جان سیاح از آن مار | ||
|
□
به قدر مرد شد روزی نهاده | ز بازرگان بچه تا شاهزاده | ||
|
□
به خونخواری مکن چنگال را تیز | کز این بیبچه گشت آن شیر خونریز |
□
چو بر گفت این سخن پیر سخنسنج | دل خسرو حصاری شد بر این گنج | |
پشیمان شد ز بدعتهای بیداد | سرای عدل را نو کرد بنیاد |