به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
|
|
عروس صبح را پیروز شد بخت
|
جهان رست از مرقع پاره کردن
|
|
عروس عالم از زر یاره کردن
|
شه از بهر عروس آرایشی ساخت
|
|
که خور از شرم آن آرایش انداخت
|
هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
|
|
سراسر سرخ موی و زرد خلخال
|
هزار اسب مرصع گوش تا دم
|
|
همه زرین ستام و آهنین سم
|
هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ
|
|
که دوران بود با رفتارشان لنگ
|
هزاران لعبتان نار پستان
|
|
به رخ هر یک چراغ بتپرستان
|
هزاران ماهرویان قصبپوش
|
|
همه در در کلاه و حلقه در گوش
|
ز صندوق و خزینه چند خروار
|
|
همه آکنده از لولوی شهوار
|
ز مفرشها که پردیبا و زر بود
|
|
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود
|
همه پر زر و دیباهای چینی
|
|
کز آنسان در جهان اکنون نه بینی
|
چو طاوسان زرین ده عماری
|
|
به هر طاوس در کبکی بهاری
|
یکی مهدی به زر ترکیب کرده
|
|
ز بهر خاص او ترتیب کرده
|
ز حد بیستون تا طاق گرا
|
|
جنیبتها روان با طوق و هرا
|
زمین را عرض نیزه تنگ داده
|
|
هوا را موج بیرق رنگ داده
|
همه ره موکب خوبان چون شهد
|
|
عماری در عماری مهد در مهد
|
شکرریزان عروسان بر سر راه
|
|
قصبهای شکرگون بسته بر ماه
|
پریچهره بتان شوخ دلبند
|
|
ز خال و لب سرشته مشک با قند
|
بگرد فرق هر سرو بلندی
|
|
عراقیوار بسته فرقبندی
|
به پشت زین بر اسبان روانه
|
|
ز گیسو کرده مشگین تازیانه
|
به گیسو در نهاده لولو زر
|
|
زده بر لولو زر لولو تر
|
بدین رونق بدین آیین بدین نور
|
|
چنین آرایشی زو چشم بد دور
|
یکایک در نشاط و ناز رفتند
|
|
به استقبال شیرین باز رفتند
|
بجای فندق افشان بود بر سر
|
|
درافشان هر دری چون فندق تر
|
بجای پره گل نافه مشک
|
|
مرصع لولوتر با زر خشک
|
همه ره گنج ریز و گوهرانداز
|
|
بیاوردند شیرین را به صد ناز
|
چو آمد مهد شیرین در مداین
|
|
غنی شد دامن خاک از خزائن
|
به هر گامی که شد چون نوبهاری
|
|
شهنشه ریخت در پایش نثاری
|
چنان کز بس درمریزان شاهی
|
|
درم روید هنوز از پشت ماهی
|
فرود آمد به دولت گاه جمشید
|
|
چو در برج حمل تابنده خورشید
|
ملک فرمود خواندن موبدان را
|
|
همان کار آگهان و بخردان را
|
ز شیرین قصهای بر انجمن راند
|
|
که هر کس جان شیرین به روی افشاند
|
که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
|
|
بهر مهرش که بنوازم سزاوار
|
ز من پاکست با این مهربانی
|
|
که داند کرد ازینسان زندگانی
|
گر او را جفت سازم جای آن هست
|
|
بدو گردن فرازم رای آن هست
|
می آن بهتر که با گل جام گیرد
|
|
که هر مرغی به جفت آرام گیرد
|
چو بر گردن نباشد گاو را جفت
|
|
به گاوآهن که داند خاک را سفت
|
همه گرد از جبینها برگفتند
|
|
بر آن شغل آفرینها برگرفتند
|
گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
|
|
بر خود خواند موبد را که بنشین
|
سخن را نقش بر آیین او بست
|
|
به رسم موبدان کاوین او بست
|
چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
|
|
درون پرده خاصش فرستاد
|