نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
|
|
ستای باربد آبی بر او ریخت
|
به استادی نوائی کرد بر کار
|
|
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
|
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
|
|
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
|
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
|
|
که صد عذر آورد در هر گناهی
|
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
|
|
بسی زهر پشیمانی چشیدم
|
گرفتم هر چه من کردم گناهست
|
|
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
|
پشیمانم زهر بادی که خوردم
|
|
گرفتارم بهر غدری که کردم
|
قلم در حرف کش بی آبیم را
|
|
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
|
ازین پس سر ز پایت برندارم
|
|
سر از خاک سرایت بر ندارم
|
کنم در خانه یک چشم جایت
|
|
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
|
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
|
|
گرت جان از میان جان نگویم
|
نصیب من ز تو در جمله هستی
|
|
سلامی بود و آن در نیز بستی
|
اگر محروم شد گوش از سلامت
|
|
زبان را تازه میدارم به نامت
|
در این تب گرچه بر نارم فغانی
|
|
گرم پرسی ندارد هم زیانی
|
ز تو پرسش مرا امید خامست
|
|
اگر بر خاطرت گردم تمامست
|
نداری دل که آیی برکنارم
|
|
و گر داری من آن طالع ندارم
|
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
|
|
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
|
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
|
|
رضای دوستان جستن صوابست
|
تو بر من تا توانی ناز میساز
|
|
که تا جانم بر آید میکشم ناز
|
منم عاشق مرا غم سازگار است
|
|
تو معشوقی ترا با غم چکار است
|
تو گر سازی وگرنه من برانم
|
|
که سوزم در غمت تا میتوانم
|
مرا گر نیست دیدار تو روزی
|
|
تو باقی باش در عالم فروزی
|
اگر من جان دهم در مهربانی
|
|
ترا باید که باشد زندگانی
|
اگر من برنخوردم از نکوئی
|
|
تو برخوردار باش از خوبروئی
|
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
|
|
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
|
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
|
|
مرا آن به که من بهروز اویم
|
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
|
|
ترا هر روز روز از روز به باد
|
چو بر زد باربد بر خشک رودی
|
|
بدینتری که بر گفتم سرودی
|
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
|
|
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
|
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
|
|
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
|
شهنشه چون شنید آواز شیرین
|
|
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
|
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
|
|
هم آهنگیش کردی شه به آواز
|
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
|
|
بدو کوه آن سخن را باز گوید
|
ازین سو مه ترانه بر کشیده
|
|
وزان سو شاه پیراهن دریده
|
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
|
|
صداع مطربان از راه برخاست
|
ملک فرمود تا شاپور حالی
|
|
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
|
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
|
|
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
|
در آمد در زمان شاپور هشیار
|
|
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
|
اگر چه کار خسرو میشد از دست
|
|
چو خود را دستگیری دید بنشست
|
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
|
|
چه آواز است رازش در من آموز
|