چو بر زد باربد زین سان نوائی
|
|
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
|
شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
|
|
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ
|
زهی چشمم به دیدار تو روشن
|
|
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن
|
خیالت پیشوای خواب و خوردم
|
|
غبارت توتیای چشم دردم
|
به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
|
|
ز تو روشن چراغ صبح خیزم
|
مرا چشمی و چشمم را چراغی
|
|
چراغ چشم و چشم افروز باغی
|
فروغ از چهر تو مهر فلک را
|
|
نمک از کان لعل تو نمک را
|
جمالت اختران را نور داده
|
|
بخوبی عالمت منشور داده
|
چه میخوردی که رویت چون بهارست
|
|
از آن می خور که آنت سازگارست
|
جمالت چون جوانی جان نوازد
|
|
کسی جان با جوانی در نبازد؟
|
تو نیز ار آینه بر دست داری
|
|
ز عشق خود دل خود مست داری
|
مبین در آینه چین ای بت چین
|
|
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
|
کسی آن آینه بر کف چه گیرد
|
|
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد
|
ترا آیینه چشم چون منی بس
|
|
که ننماید به جز تو صورت کس
|
بدان داور که او دارای دهرست
|
|
که بیتو عمر شیرینم چو زهرست
|
تو با تریاک و من با زهر جان سوز
|
|
ترا آن روز وانگه من بدین روز
|
به ترک بیدلی گفتن دلت داد؟
|
|
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد
|
گمان بودم که چون سستی پذیرم
|
|
در آن سختی تو باشی دستگیرم
|
کنون کافتادم از سستی و مستی
|
|
گرفتی دست لیکن پای بستی
|
بس است این یار خود را زار کشتن
|
|
جوانمردی نباشد یار کشتن
|
زنی هر ساعتم بر سینه خاری
|
|
مزن چون میزنی بنواز باری
|
حدیث بیزبانی بر زبان آر
|
|
میان در بستهای را در میان آر
|
ز بیرختی کشیدم بر درت رخت
|
|
که سختی روی مردم را کند سخت
|
وگرنه من کیم کز حصن فولاد
|
|
چراغی را برون آرم بدین باد
|
ترا گر دست بالا میپرستم
|
|
به حکم زیر دستی زیر دستم
|
مشو در خون چون من زیر دستی
|
|
چه نقصان کعبه را از بتپرستی
|
چه داریم از جمال خویش مهجور
|
|
رها کن تا ترا میبینم از دور
|
جوانی را به یادت میگذارم
|
|
بدین امید روزی میشمارم
|
خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
|
|
می نابم دهی بر ناله چنگ
|
بناز نیم شب زلفت بگیرم
|
|
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم
|
شبی کز لعل میگونت شوم مست
|
|
بخسبم تا قیامت بر یکی دست
|
من وزین پس زمین بوس وثاقت
|
|
ندارم بیش از این برگ فراقت
|
بتو دادن عنان کار سازی
|
|
تو دانی گر کشی ور مینوازی
|
به پیشت کشته و افکنده باشم
|
|
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
|