نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
|
|
فرو گفت این غزل در پرده راست
|
مخسب ای دیده دولت زمانی
|
|
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
|
برآی از کوه صبر ای صبح امید
|
|
دلم را چشم روشن کن به خورشید
|
بساز ای بخت با من روزکی چند
|
|
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
|
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
|
|
رها کن تا توانی ناتوانی
|
به عیاری برآر ای دوست دستی
|
|
برافکن لشگر غم را شکستی
|
جگر در تاب و دل در موج خونست
|
|
گر آری رحمتی وقتش کنونست
|
نه زین افتادهتر یابی ضعیفی
|
|
نه زین بیچارهتر یابی حریفی
|
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
|
|
توانم کرد بر آتش کبابی
|
و گر جلاب دادن را نشایم
|
|
فقاعی را به دست آخر گشایم
|
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
|
|
سپند خانه دانم سوخت آخر
|
و گر چینی ندانم در نشاندن
|
|
توانم گردی از دامن فشاندن
|
میندازم چو سایه بر سر خاک
|
|
که من خود اوفتادم زار و غمناک
|
چو مه در خانه پروینیت باید
|
|
چو زهره درد بر چینیت باید
|
سرایت را بهر خدمت که خواهی
|
|
کنیزی میکنم دعوی نه شاهی
|
مرا پرسی که چونی زارزویم
|
|
چو میدانی و میپرسی چه گویم
|
غریبی چون بود غمخوار مانده
|
|
ز کار افتاده و در کار مانده
|
چو گل در عاشقی پرده دریده
|
|
ز عالم رفته و عالم ندیده
|
چو خاک آماجگاه تیر گشته
|
|
چو لاله در جوانی پیر گشته
|
به امیدی جهان بر باد داده
|
|
به پنداری بدین روز اوفتاده
|
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
|
|
نه بختی کز غریبان شرم دارد
|
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت
|
|
که باید مرده را نیز از جهان بخت
|
ز بی کامی دلم تنها نشین است
|
|
بسازم گر ترا کام اینچنین است
|
چو برناید مرا کامی که باید
|
|
بسازم تا ترا کامی بر آید
|
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
|
|
که وقت ساختن سوزد چو عودم
|
مرا این سوختن سوری عظیمست
|
|
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
|
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
|
|
گرم زین بهترک داری تو دانی
|