شباهنگام کاهوی ختن گرد
|
|
ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
|
هزار آهو بره لبها پر از شیر
|
|
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
|
ملک چون آهوی نافه دریده
|
|
عتاب یار آهو چشم دیده
|
ز هر سو قطرههای برف و باران
|
|
شده بارنده چون ابر بهاران
|
ز هیبت کوه چون گل میگدازید
|
|
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
|
به زیر خسرو از برف درم ریز
|
|
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
|
زبانش موی شد وز هیچ روئی
|
|
به مشگین موی در نگرفت موئی
|
بسی نالید تا رحمت کند یار
|
|
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
|
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
|
|
جوابش هر زمان خونریزتر بود
|
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
|
|
از آن در شاه دل رنجور بگذشت
|
فرس میراند چون بیمار خیزان
|
|
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
|
سر از پس مانده میشد با دل ریش
|
|
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
|
نه پای آنکه راند اسب را تیز
|
|
نه دست آن که برد پای شبدیز
|
سرشک و آه راه ره توشه بسته
|
|
ز مروارید بر گل خوشه بسته
|
درین حسرت که آوخ گر درین راه
|
|
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
|
مگر بودی درنگم را بهانه
|
|
بماندی رختم این جا جاوادانه
|
گهی میزد ز تندی دست بر دست
|
|
گهی دستارچه بر دیده میبست
|
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
|
|
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
|
درید ابر سیاه از سبز گلشن
|
|
بر آمد ماهتابی سخت روشن
|
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
|
|
کنار نوبتی را شقه بر بست
|
نه از دل در جهان نظاره میکرد
|
|
بجای جامه دل را پاره میکرد
|
به آسایش نمودن سر نمیداشت
|
|
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
|
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
|
|
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
|
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
|
|
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
|
زدی بر آتش سوزان او آب
|
|
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
|
دلش دادی که شیرین مهربانست
|
|
بدین تلخی مبین کش در زبانست
|
اگر شیرین سر پیکار دارد
|
|
رطب دانی که سر با خار دارد
|
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
|
|
ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد
|
مرنج از گرمی شیرین رنجور
|
|
که شیرینی به گرمی هست مشهور
|
ملک چون جای خالی دید از اغیار
|
|
شکایت کرد با شاپور بسیار
|
که دیدی تا چه رفت امروز با من
|
|
چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
|
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس
|
|
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
|
کله چون نارون پیشش نهادم
|
|
به استغفار چون سرو ایستادم
|
تبر بر نارون گستاخ میزد
|
|
به دهره سرو بن را شاخ میزد
|
نه زان سرما نوازش گرم گشتش
|
|
نه دل زان سخت روئی نرم گشتش
|
زبانش سر بسر تیر و تبر بود
|
|
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
|
بلی تیزی نماید یار با یار
|
|
نه تا این حد که باشد خار با خار
|
ز تیزی نیز من دارم نشانی
|
|
مرا در کالبد هم هست جانی
|
اگر هاروت بابل شد جمالش
|
|
و گر سر بابل هندوست خالش
|
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
|
|
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
|
غمش را کز شکیبائی فزونست
|
|
من غمخواره میدانم که چونست
|
سرشت طفل بد را دایه داند
|
|
بد همسایه را همسایه داند
|
مرا او دشمنی آمد نهانی
|
|
نهفته کین و ظاهر مهربانی
|
چه خواهش کان نکردم دوش با او
|
|
نپذرفت و جدا شد هوش با او
|
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
|
|
بگفتم سالی و نشنید ماهی
|
شب آمد روشنائی هم نبخشید
|
|
شکست و مومیائی هم نبخشید
|
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
|
|
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
|
مرا پیوند او خواری نیرزد
|
|
نمک خوردن جگرخواری نیرزد
|
به زیر پای پیلان در شدن پست
|
|
به از پیش خسیسان داشتن دست
|
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی
|
|
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
|
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
|
|
به از حاجت به نزد ناسزاوار
|
همه کس در در آب پاک یابد
|
|
کسی کو خاک جوید خاک یابد
|
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
|
|
چه بیروغن چراغی جان کنم جان
|
چه باید ملک جان دادن به شوخی
|
|
که بنشیند کلاغش بر کلوخی
|
مرا چون من کسی باید به ناموس
|
|
که باشد همسر طاوس طاوس
|
نخستین خاک را بوسید شاپور
|
|
پس آنگه زد بر آتش آب کافور
|
کز این تندی نباید تیز بودن
|
|
جوانمردیست عذرانگیز بودن
|
ستیز عاشقان چون برق باشد
|
|
میان ناز و وحشت فرق باشد
|
اگر گرمست شیرین هست معذور
|
|
که شیرینی به گرمی هست مشهور
|
نه شیرین خود همه خرما دهانی
|
|
ندارد لقمه بیاستخوانی
|
گرت سر گردد از صفرای شیرین
|
|
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
|
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
|
|
که چندان سر که در زیر شکر داشت
|
چو شیرینی و ترشی هست در کار
|
|
از این صفرا و سودا دست مگذار
|
عجب ناید ز خوبان زود سیری
|
|
چنانک از سگ سگی وز شیر شیری
|
شبه با در بود عادت چنین است
|
|
کلید گنج زرین آهنین است
|
به جور از نیکوان نتوان بریدن
|
|
بباید ناز معشوقان کشیدن
|
همه خوبان چنین باشند بدخوی
|
|
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی
|
کدامین گل بود بیزحمت خار
|
|
کدامین خط بود بیزخم پرگار
|
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
|
|
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
|
رهائی خواهی از سیلاب اندوه
|
|
قدم بر جای باید بود چون کوه
|
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
|
|
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
|
به ار کامت به ناکامی برآید
|
|
که بوی عنبر از خامی برآید
|
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
|
|
که بر مه دست یازی کرد نتوان
|
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
|
|
که از روزن فرود آید چو مهتاب
|
مگر ماه و زن از یک فن در آیند
|
|
که چون دربندی از روزن در آیند
|
چه پنداری که او زین غصه دورست
|
|
نه دورست او ولی دانم صبورست
|
گر از کوه جفا سنگی در افتد
|
|
ترا بر سایه او را بر سر افتد
|
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
|
|
ترا بر دامن او را بر دل آید
|
یک امشب ار صبوری کرد باید
|
|
شب آبستن بود تا خود چه زاید
|
ندارد جاودان طالع یکی خوی
|
|
نماند آب دایم در یکی جوی
|
همه ساله نباشد کامکاری
|
|
گهی باشد عزیزی گاه خواری
|
بهر نازی که بر دولت کند بخت
|
|
نباید دولتی را داشتن سخت
|
کجا پرگار گردش ساز گردد
|
|
به گردش گاه اول باز گردد
|
هر آن رایض که او توسن کند رام
|
|
کند آهستگی با کره خام
|
به صبرش عاقبت جائی رساند
|
|
که بروی هر که را خواهد نشاند
|
به صبر از بند گردد مرد رسته
|
|
که صبر آمد کلید کار بسته
|
گشاید بند چون دشوار گردد
|
|
بخندد صبح چون شب تار گردد
|
امیدم هست کاین سختی سرآید
|
|
مراد شه بدین زودی برآید
|
بدین وعده ملک را شاد میکرد
|
|
خرابی را به رفق آباد میکرد
|
ز دولت بر رخ شه خال میزد
|
|
چو اختر میگذشت او فال میزد
|