مبارک روزی از خوش روزگاران
|
|
نشسته بود شیرین پیش یاران
|
سخن میرفتشان در هر نوردی
|
|
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
|
یکی عیش گذشته یاد میکرد
|
|
بدان تاریخ دل را شاد میکرد
|
یکی افسانه آینده میخواند
|
|
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
|
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
|
|
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
|
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
|
|
ستون بیستون آمد پدیدار
|
به خنده گفت با یاران دلافروز
|
|
علم بر بیستون خواهم زد امروز
|
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
|
|
چگونه سنگ میبرد به پولاد
|
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
|
|
به دلگرمی فتد بر من شراری
|
بفرمود اسب را زین بر نهادن
|
|
صبا را مهد زرین بر نهادن
|
نبود آن روز گلگون در وثاقش
|
|
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
|
برون آمد چه گویم چون بهاری
|
|
به زیبائی چو یغمائی نگاری
|
روان شد نرگسان پر خواب گشته
|
|
چو صد خرمن گل سیراب گشته
|
بدان نازک تنی و آبداری
|
|
چو مرغی بود در چابک سواری
|
چنان چابک نشین بود آن دلارام
|
|
که برجستی به زین مقدار ده گام
|
ز نعلش بر صبا مسمار میزد
|
|
زمین را چون فلک پرگار میزد
|
چو آمد با نثار مشک و نسرین
|
|
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
|
ز عکس روی آن خورشید رخشان
|
|
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
|
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
|
|
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
|
به یاد لعل او فرهاد جان کن
|
|
کننده کوه را چون مرد کان کن
|
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد
|
|
ولیکن عربده با سنگ میکرد
|
عیار دستبردش را در آن سنگ
|
|
ترازوئی نیامد راست در چنگ
|
به شخص کوه پیکر کوه میکند
|
|
غمی در پیش چون کوه دماوند
|
درون سنگ از آن میکند مادام
|
|
که از سنگش برون میآمد آن کام
|
رخ خارا به خون لعل میشست
|
|
مگر در سنگ خارا لعل میجست
|
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
|
|
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
|
به دستش آهن از دل گرمتر گشت
|
|
به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
|
به دستی سنگ را میکند چون گل
|
|
به دیگر دست میزد سنگ بر دل
|
دلش را عشق آن بت میخراشید
|
|
چو بت بودش چرا بت میتراشید
|
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
|
|
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
|
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
|
|
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
|
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
|
|
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
|
چو عاشق مست گشت از جام باقی
|
|
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
|
شد اندامش گران از زر کشیدن
|
|
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
|
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
|
|
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
|
چنین گویند که اسب باد رفتار
|
|
سقط شد زیر آن گنج گهربار
|
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
|
|
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
|
به گردن اسب را با شهسوارش
|
|
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
|
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
|
|
که موئی بر تن شیرین نیازرد
|
نهادش بر بساط نوبتی گاه
|
|
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
|
همان آهنگری با خاره میکرد
|
|
همان سنگی به آهن پاره میکرد
|
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
|
|
سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
|
چو آهو سبزهای بر کوه دیده
|
|
ز شورستان به گورستان رمیده
|