یکی محرم ز نزدیکان درگاه
|
|
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
|
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
|
|
که در عالم حدیثش داستان شد
|
دماغش را چنان سودا گرفته است
|
|
کزان سودا ره صحرا گرفته است
|
ز سودای جمال آن دلافروز
|
|
برهنه پا و سر گردد شب و روز
|
دلم گوید به شیرین دردمند است
|
|
بدین آوازه آوازش بلند است
|
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
|
|
نه از شمشیر میترسد نه از تیر
|
دلش زان ماه بی پیوند بینم
|
|
به آوازیش ازو خرسند بینم
|
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
|
|
فرامش کرده خواهد خویشتن را
|
کند هر هفته بر قصرش سلامی
|
|
شود راضی چو بنیوشد پیامی
|
ملک چون کرد گوش این داستان را
|
|
هوس در دل فزود آن دلستان را
|
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
|
|
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
|
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
|
|
بهای نقد بیش آید پدیدار
|
دل خسرو به نوعی شادمان شد
|
|
که با او بیدلی هم داستان شد
|
به دیگر نوع غیرت برد بریار
|
|
که صاحب غیرتش افزود در کار
|
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
|
|
به حکم آنکه در گل بود پایش
|
چو بر تن چیره گردد دردمندی
|
|
فرود آید سهی سرو از بلندی
|
نشاید کرد خود را چاره کار
|
|
که بیمار است رای مرد بیمار
|
سخن در تندرستی تندرست است
|
|
که در سستی همه تدبیر سست است
|
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
|
|
به بیماری به دیگر کس دهد دست
|