فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین

از این صنعت خدا دوری دهادت خرد ز این کار دستوری دهادت
بر آوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بی‌دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهر نژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی کنم با اژدهائی هم نقابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم
روانبود که چون من زن شماری کله‌داری کند با تاجداری
قضای بد نگر کامد مرا پیش خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم به کاری می‌شدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو یکی سر دارد آن هم نیز پر جو