بت تنها نشین ماه تهی رو
|
|
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
|
به تندی بر زد آوازی به شاپور
|
|
که از خود شرم دارای از خدا دور
|
مگو چندین که مغزم را برفتی
|
|
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
|
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
|
|
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
|
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
|
|
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
|
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
|
|
به بیانصافیت انصاف دادم
|
از این صنعت خدا دوری دهادت
|
|
خرد ز این کار دستوری دهادت
|
بر آوردی مرا از شهریاری
|
|
کنون خواهی که از جانم بر آری
|
من از بیدانشی در غم فتادم
|
|
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
|
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
|
|
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
|
خر از دکان پالان گر گریزد
|
|
چو بیند جو فروش از جای خیزد
|
کسادی چون کشم گوهر نژادم
|
|
نخوانده چون روم آخر نه بادم
|
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
|
|
خطا باشد که در دریا نشینم
|
چه فرمائی دلی با این خرابی
|
|
کنم با اژدهائی هم نقابی
|
چو آن درگاه را در خور نیفتم
|
|
به زور آن به که از در درنیفتم
|
ببین تا چند بار اینجا فتادم
|
|
به غمخواری و خواری دل نهادم
|
نیفتاد آن رفیق بیوفا را
|
|
که بفرستد سلامی خشک ما را
|
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
|
|
سلیح مردمی تا چند پوشم
|
روانبود که چون من زن شماری
|
|
کلهداری کند با تاجداری
|
قضای بد نگر کامد مرا پیش
|
|
خسک بر خستگی و خار بر ریش
|
به گل چیدن بدم در خار ماندم
|
|
به کاری میشدم دربار ماندم
|
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
|
|
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
|
یکی را گفتم این جان و جهانست
|
|
جهان بستد کنون دربند جانست
|
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
|
|
بسوزاند تف آتش دهانش
|
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
|
|
یکی جو در حساب آرد یکی زر
|
ترازوئی که ما را داد خسرو
|
|
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
|
دلم زان جو که خرباری ندارد
|
|
به غیر از خوردنش کاری ندارد
|
نمانم جز عروسی را در این سنگ
|
|
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
|
عروس گچ شبستان را نشاید
|
|
ترنج موم ریحان را نشاید
|
بسی کردم شگرفیها که شاید
|
|
که گویم وز توام شرمی نیاید
|
چه کرد آن رهزن خونخواره من
|
|
جز آتش پارهای درباره من
|
من اینک زنده او با یار دیگر
|
|
ز مهر انگیخته بازار دیگر
|
اگر خود روی من روئیست از سنگ
|
|
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
|
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
|
|
به شیر سگ نپروردندم آخر
|
سگ از من به بود گر تا توانم
|
|
فریبش را چو سگ از در نرانم
|
شوم پیش سگ اندازم دلی را
|
|
که خواهد سگ دل بیحاصلی را
|
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
|
|
که در سگ بیند و در ما نه بیند
|
مرا خود کاشکی مادر نزادی
|
|
و گر زادی بخورد سگ بدادی
|
بیا تا کژ نشینم راست گویم
|
|
چه خواریها کز او نامد برویم
|
هزاران پرده بستم راست در کار
|
|
هنوزم پرده کژ میدهد یار
|
شد آبم و او به موئی تر نیامد
|
|
چنان کابی به آبی بر نیامد
|
چگونه راست آید رهزنی را
|
|
که ریزد آبروی چون منی را
|
فرس با من چنان در جنگ راند است
|
|
که جای آشتی رنگی نماند است
|
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
|
|
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
|
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
|
|
ز بس تار غمش خود را ندیدم
|
دلم کورست و بینائی گزیند
|
|
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
|
سرم میخارد و پروا ندارم
|
|
که در عشقش سر خود را بخارم
|
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
|
|
که هرچ او میدهد زخم زبانست
|
سزد گر با من او همدم نباشد
|
|
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
|
بدین بختم چنو همخوابه باید
|
|
کز او سرسام را گرمابه پاید
|
دلم میجست و دانستم کز ایام
|
|
زیانی دید خواهم کام و ناکام
|
بلی هست آزموده در نشانها
|
|
که هر کش دل جهد بیند زیانها
|
کنونم میجهد چشم گهربار
|
|
چه خواهم دید بسمالله دگربار
|
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
|
|
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
|
گر آید دختر قیصر نه شاپور
|
|
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
|
به دستان میفریبندم نه مستم
|
|
نیارند از ره دستان به دستم
|
اگر هوش مرا در دل ندانند
|
|
من آن دانم که در بابل ندانند
|
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
|
|
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
|
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
|
|
نباید کردنش سر پنجه با ماه
|
به ار پهلو کند زین نرگس مست
|
|
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
|
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
|
|
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
|
فرستم زلف را تا یک فن آرد
|
|
شکیبش را رسن در گردن آرد
|
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
|
|
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
|
ز گیسو مشک بر آش فشانم
|
|
چو عودش بر سر آتش نشانم
|
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
|
|
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
|
خیالم را بفرمایم که در خواب
|
|
بدین خاکش دواند تیز چون آب
|
مرا بگذار تا گریم بدین روز
|
|
تو مادر مرده را شیون میاموز
|
منم کز یاد او پیوسته شادم
|
|
که او در عمرها نارد به یادم
|
ز مهرم گرد او بوئی نگردد
|
|
غم من بر دلش موئی نگردد
|
گر آن نامهربان از مهر سیر است
|
|
زمانه بر چنین بازی دلیر است
|
شکیبائی کنم چندان که یک روز
|
|
درآیداز در مهر آن دلافروز
|
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
|
|
رسن در گردن آتش چه پیچم
|
زمینم من به قدر او آسمانوار
|
|
زمین را کی بود با آسمان کار
|
کند با جنس خود هر جنس پرواز
|
|
کبوتر با کبوتر باز با باز
|
نشاید باد را در خاک بستن
|
|
نه باهم آب و آتش را نشستن
|
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
|
|
تنی نازنده از زندان چه ترسم
|
بود سرمایهداران را غم بار
|
|
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
|
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
|
|
نه هر بازی تواند کردنم صید
|
گر آید خسرو از بتخانه چین
|
|
ز شورستان نیابد شهد شیرین
|
اگر شبدیز توسن را تکی هست
|
|
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
|
و گر مریم درخت قند کشته است
|
|
رطبهای مرا مریم سرشته است
|
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
|
|
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
|
نخواهم کردن این تلخی فراموش
|
|
که جان شیرین کند مریم کند نوش
|
یکی درجست و دریا در کمین یافت
|
|
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
|
همه ساله نباشد سینه بر دست
|
|
به هرجا گرد رانی گردنی هست
|
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
|
|
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
|
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
|
|
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
|
دل من هست از این بازار بیزار
|
|
قسم خواهی به دادار و به دیدار
|
سخن را رشته بس باریک رشتم
|
|
و گرچه در شب تاریک رشتم
|
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
|
|
برافروزم و گر نه مرده باشم
|
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
|
|
خداوندا تو میدانی دگر هیچ
|
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
|
|
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
|
بهاری را که بر خاکش فشانی
|
|
از آن به کش برد باد خزانی
|
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
|
|
به از افسوس شیران زبون گیر
|
بیا گو گر منت باید چو مردان
|
|
به پای خود کسی رنجه مگردان
|
هژبرانی که شیران شکارند
|
|
به پای خود پیام خود گذارند
|
چو دولت پای بست اوست پایم
|
|
به پای دیگران خواندن نیایم
|
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
|
|
به دندان کسان زنجیر خایند؟
|
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
|
|
نخواهم خویشتن را پیر کردن
|
به پیری میخورم؟ بادم قدح خرد
|
|
که هنگام رحیل آخور زند کرد
|
به نادانی در افتادم بدین دام
|
|
به دانائی برون آیم سرانجام
|
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
|
|
که داند دود هر کس راه روزن
|
مرا این رنج و این تیمار دیدن
|
|
ز دل باید نه از دلدار دیدن
|
همه جا دزد از بیگانه خیزد
|
|
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
|
به افسون از دل خود رست نتوان
|
|
که دزد خانه را دربست نتوان
|
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
|
|
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
|
دل من در حق من رای بدزد
|
|
به دست خود تبر بر پای خود زد
|
دلی دارم کز او حاصل ندارم
|
|
مرا آن به که دل با دل ندارم
|
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
|
|
ازین دل بیدلم زین یار بییار
|
شدم دلشاد روزی با دلافروز
|
|
از آن روز اوفتادستم بدین روز
|
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
|
|
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
|
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
|
|
به سر تا کی برم روزی به روزی
|
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
|
|
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
|
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
|
|
نه آخر هستم آزاد سر خویش
|
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
|
|
یکی بر بیطمع دیگر بر آزاد
|
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
|
|
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
|
که گر شه گوید او را دوست دارم
|
|
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
|
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
|
|
بگو بیدار منشین شب دراز است
|
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
|
|
بگو با روزه مریم همی ساز
|
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
|
|
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
|
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
|
|
بگو کاین آرزو بادت فراموش
|
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
|
|
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
|
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
|
|
بگو تا هانگیری هاممالش
|
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
|
|
بگو با رخ برابر چون شود شاه
|
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
|
|
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
|
و گر گوید به خایم لعل خندان
|
|
بگو از دور میخور آب دندان
|
گر از فرمان من سر برگراید
|
|
بگو فرمان فراقت راست شاید
|
فراقش گر کند گستاخ بینی
|
|
بگو برخیزمت یا می نشینی
|
وصالش گر بگوید زان اویم
|
|
بگو خاموش باشی تا نگویم
|
فرو میخواند ازین مشتی فسانه
|
|
در او تهدیدهای مادگانه
|
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
|
|
عقیقش نرخ میبرید در جنگ
|
چو بر شاپور تندی زد خمارش
|
|
ز رنج دل سبکتر گشت بارش
|
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
|
|
سخن در مغز تو چون آب در جوی
|
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
|
|
بدان حضرت رسان از من پیامی
|
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
|
|
کجا آن صحبت شیرینتر از شهد
|
مرا ظن بود کز من برنگردی
|
|
خریدار بتی دیگر نگردی
|
کنون در خود خطا کردی ظنم را
|
|
که در دل جای کردی دشمنم را
|
ازین بیداد دل در داد بادت
|
|
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
|
چو بخت خفته یاری را نشائی
|
|
چو دوران سازگاری را نشانی
|
بدین خواری مجویم گر عزیزم
|
|
خط آزادیم ده گر کنیزم
|
ترا من همسرم در هم نشینی
|
|
به چشم زیر دستانم چه بینی
|
چنین در پایه زیرم مکن جای
|
|
وگرنه بر درت بالا نهم پای
|
به پلپل دانههای اشک جوشان
|
|
دوانم بر در خویشت خروشان
|
نداری جز مراد خویشتن کار
|
|
نباید بود ازینسان خویشتندار
|
چو تو دل بر مراد خویش داری
|
|
مراد دیگران کی پیش داری
|
مرا تا خار در ره میشکستی
|
|
کمان در کار ده ده میشکستی
|
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
|
|
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
|
به باغ افکندت پالود خونم
|
|
چو بر بگرفت باغ از در برونم
|
نگشتم ز آتشت گرم ای دلافروز
|
|
به دودت کور میکردم شب و روز
|
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
|
|
چو نامآور شدی نامم شکستی
|
عملداران چو خود را ساز بینند
|
|
به معزولان ازین به باز بینند
|
به معزولی به چشمم در نشستی
|
|
چو عامل گشتی از من چشم بستی
|
به آب دیده کشتی چند رانم
|
|
وصالت را به یاری چند خوانم
|
چو بییار آمدی من بودمت یار
|
|
چو در کاری نباشد با منت کار
|
چو کارم را به رسوائی فکندی
|
|
سپر بر آب رعنائی فکندی
|
برات کشتنم را ساز دادی
|
|
به آسیب فراقم باز دادی
|
نماند از جان من جز رشته تائی
|
|
مکش کین رشته سر دارد به جائی
|
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
|
|
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
|
چو نقش کارگاه رومیت هست
|
|
ز رومی کار ارمن دور کن دست
|
ز باغ روم گل داری به خرمن
|
|
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
|
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
|
|
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
|
هزار از بهر می خوردن بود یار
|
|
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
|
مرا در کار خود رنجور داری
|
|
کشی در دام و دامن دور داری
|
خسک بر دامن دوران میفشان
|
|
نمک بر جان مهجوران میفشان
|
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
|
|
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
|
رها کن تا در این محنت که هستم
|
|
خدای خویشتن را میپرستم
|
به دام آورده گیر این مرغ را باز
|
|
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
|
مشو راهی که خر در گل بماند
|
|
ز کارت بیدلان را دل بماند
|
مزن آتش در این جان ستمکش
|
|
رها کن خانهای از بهر آتش
|
در این آتش که عشق افروخت بر من
|
|
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
|
غمت بر هر رگم پیچید ماری
|
|
شکستم در بن هر موی خاری
|
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
|
|
نه از تو ذرهای بخشایشم هست
|
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
|
|
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
|
ز اشک و آه من در هر شماری
|
|
بود دریا نمی دوزخ شراری
|
در این دریا کم آتش گشت کشتی
|
|
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
|
وگرنه بر در دوزخ نهانی
|
|
چرا میجویم آب زندگانی
|
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
|
|
که بودم با تو پار امسال بی تو
|
ترا خاکی است خاک از در گذشته
|
|
مرا آبی است آب از سر گذشته
|
بر آب دیده کشتی چند رانم
|
|
وصالت را به یاری چند خوانم
|
همه کارم که بی تو ناتمام است
|
|
چنین خام از تمناهای خام است
|
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
|
|
امید از زندگانی برنگیرد
|
خرد ما را به دانش رهنمون است
|
|
حساب عشق ازین دفتر برون است
|
بر این ابلق کسی چابک سوار است
|
|
که در میدان عشق آشفته کار است
|
مفرح ساختن فرزانگان راست
|
|
چو شد پرداخته دیوانگان راست
|
به عشق اندر صبوری خام کاری است
|
|
بنای عاشقی بر بیقراری است
|
صبوری از طریق عشق دور است
|
|
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
|
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
|
|
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
|
چو بر شاپور خواند این داستان را
|
|
سبک بوسید شاپور آستان را
|
که از تدبیر ما رای تو بیش است
|
|
همه گفتار تو بر جای خویش است
|
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
|
|
سخن با او نسنجیده نگفتی
|
سخن باید بدانش درج کردن
|
|
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
|