چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
|
|
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
|
سپاهی داد قیصر بیشمارش
|
|
به زر چون زر مهیا کرد کارش
|
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
|
|
روان شد روی هامون کوه در کوه
|
چو کوه آهنین از جای جنبید
|
|
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
|
چهل پنجه هزاران مرد کاری
|
|
گزین کرد از یلان کار زاری
|
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
|
|
زره را جامه کرد و خود را جام
|
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
|
|
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
|
ولی چون بخت روباهی نمودش
|
|
ز شیری و جهانگیری چه سودش
|
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
|
|
جناح و قلب را صف بر کشیدند
|
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
|
|
دریده مغز پیل و زهره شیر
|
غریو کوس داده مرده را گوش
|
|
دماغ زندگان را برده از هوش
|
جنیبتهای زرین نعل بسته
|
|
ز خون بر گستوانها لعل بسته
|
صهیل تازیان آتشین جوش
|
|
زمین را ریخته سیماب درگوش
|
سواران تیغ برق افشان کشیده
|
|
هژبران سربسر دندان کشیده
|
اجل بر جان کمینسازی نموده
|
|
قیامت را یکی بازی نموده
|
سنان بر سینهها سر تیز کرده
|
|
جهان را روز رستاخیز کرده
|
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
|
|
هزیمت را ره اندیشه بسته
|
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
|
|
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
|
چنان میشد به زیر درعها تیر
|
|
که زیر پرده گل باد شبگیر
|
عقابان خدنگ خون سرشته
|
|
برات کرکسان بر پر نبشته
|
زره برهای از زهر آب داده
|
|
زره پوشان کین را خواب داده
|
ز موج خون که بر میشد به عیوق
|
|
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
|
به سوک نیزههای سر فتاده
|
|
صبا گیسوی پرچمها گشاده
|
به مرگ سروران سر بریده
|
|
زمین جیب آسمان دامن دریده
|
حمایلها فکنده هر کسی زیر
|
|
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
|
فرو بسته در آن غوغای ترکان
|
|
زبانک نای ترکی نای ترکان
|
حریر سرخ بیرقها گشاده
|
|
نیستانی بد آتش در فتاده
|
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
|
|
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
|
نه چندان تیر شد بر ترکریزان
|
|
که ریزد برگ وقت برگریزان
|
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
|
|
کشیده تیغ گرداگرد میلی
|
بزرگ امید پیش پیل سرمست
|
|
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
|
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
|
|
که بازار مخالف کی شود سست
|
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
|
|
مبارک طالع است این لحظه دریاب
|
به نطع کینه بر چون پی فشردی
|
|
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
|
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
|
|
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
|
بر او زد پیل پای خویشتن را
|
|
به پای پیل برد آن پیل تن را
|
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
|
|
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
|
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
|
|
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
|
کمند رومیان بر شکل زنجیر
|
|
چو موی زنگیان گشته گره گیر
|
به هندی تیغ هرکس را که دیدند
|
|
سرش چون طره هندو بریدند
|
دماغ آشفته شد بهرامیان را
|
|
چنانک از روشنی سرسامیان را
|
ز چندانی خلایق کس نرسته
|
|
مگر بهرام و بهری چند خسته
|
ز شیری کردن بهرام و زورش
|
|
جهان افکند چون بهرام گورش
|
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
|
|
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
|
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
|
|
درست آن ماند کو از چشم خود رست
|
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
|
|
به کام دشمنان شد کام و ناکام
|
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
|
|
مشعبد را نباید بازی آموخت
|
کدامین سرو را داد او بلندی
|
|
که بازش خم نداد از دردمندی
|
کدامین سرخ گل را کو بپرورد
|
|
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
|
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
|
|
گهی صافی توان خوردن گهی درد
|
چو شادی را و غم را جای روبند
|
|
به جائی سر به جائی پای کوبند
|
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
|
|
به جائی مویهگر بر دارد آواز
|
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
|
|
درین گنبد که میبینی به یک روز
|
تنوری سخت گرمست این علفخوار
|
|
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
|
جهان بر ابلقی توسن سوار است
|
|
لگد خوردن ازو هم در شمار است
|
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
|
|
ز راهش عقل را جای گریز است
|
نشاید بر کسی کرد استواری
|
|
که ننمودهاست با کس سازگاری
|
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
|
|
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
|
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
|
|
اذا جاء القضا بر سر نوشته
|
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
|
|
درین پرده چنین بازی بسی رفت
|