ملک را گرم کرد آن آتش تیز
|
|
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
|
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
|
|
گرم دریا به پیش آید گر آتش
|
خدا داند کز آتش بر نگردم
|
|
ز دریا نیز موئی تر نگردم
|
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
|
|
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
|
زمین را پیل بالا کند خواهم
|
|
دبه دریای پیل افکند خواهم
|
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
|
|
نه پیلی کو بود پیل سفالین
|
به نادانی خری بردم بر این بام
|
|
به دانائی فرود آرم سرانجام
|
سبوئی را که دانم ساخت آخر
|
|
توانم بر زمین انداخت آخر
|
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
|
|
به آتش سوختن باید در آموخت؟
|
گهی بر نامرادی بیم کردن
|
|
گهی مردانگی تعلیم کردن
|
مرا عشق تو از افسر برآورد
|
|
به ساتن را که عشق از سر برآورد
|
مرا گر شور تو در سر نبودی
|
|
سر شوریده بیافسر نبودی
|
فکندی چون فلک در سر کمندم
|
|
رها کردی چو کردی شهربندم
|
نخستم باده دادی مست کردی
|
|
به مستی در مرا پا بست کردی
|
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
|
|
به بدخواهان هشیار اندر آویز
|
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
|
|
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
|
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
|
|
شوم دنبال کار خویش گیرم
|
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
|
|
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
|
مرا از حال خود آگاه کردی
|
|
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
|
من اول بس همایون بخت بودم
|
|
که هم با تاج و هم با تخت بودم
|
بگرد عالم آوارم تو کردی
|
|
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
|
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
|
|
کدامین بادم آوردی بدین خاک
|
بلی تا با منت خوش بود یک چند
|
|
حدیثت بود با من خوشتر از قند
|
کنون کز مهر خود دوریم دادی
|
|
بباید شد که دستوریم دادی
|
من از کار شدن غافل نبودم
|
|
که مهمانی چنان بد دل نبودم
|
نشستم تا همی خوانم نهادی
|
|
روم چون نان در انبانم نهادی
|
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
|
|
ز راه گیکان لشگر به در برد
|
دل از شیرین غبارانگیز کرده
|
|
به عزم روم رفتن تیز کرده
|
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
|
|
به ترک تاج کرده ترک را تاج
|
ز بیم تیغ رهداران بهرام
|
|
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
|
عقابی چار پر یعنی که در زیر
|
|
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
|
فرس میراند تا رهبان آن دیر
|
|
که راند از اختران با او بسی سیر
|
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
|
|
که دانا خواند غیبآموز شاهش
|
زرایش روی دولت را برافروخت
|
|
و زو بسیار حکمتها در آموخت
|
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
|
|
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
|
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
|
|
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
|
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
|
|
عظیمالروم را آن فال در روم
|
حساب طالع از اقبال گردش
|
|
به عون طالع استقبال کردش
|
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
|
|
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
|
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
|
|
که دخت خویش مریم را بدو داد
|
دوشه را در زفاف خسروانه
|
|
فراوان شرطها شد در میانه
|
حدیث آن عروس و شاه فرخ
|
|
که اهل روم را چون داد پاسخ
|
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
|
|
جناح آراستن چون پر طاوس
|
نگویم چون دگر گوینهای گفت
|
|
که من بیدارم ار پویندهای خفت
|
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
|
|
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
|