چو دور آمد به خسرو گفت باری
|
|
سیه شیری بد اندر مرغزاری
|
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
|
|
رسن در گردن شیر ژیان کرد
|
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
|
|
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
|
اگر شیرین نباشد دستگیرم
|
|
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
|
و گر شیر ژیان آید به حربم
|
|
چو شیرین سوی من باشد به چربم
|
حریفان جنس و یاران اهل بودند
|
|
به هر حرفی که میشد دست سودند
|
دل محرم بود چون تخته خاک
|
|
بر او دستی زنی حالی شود پاک
|
دگر ره طبع شیرین گرمتر گشت
|
|
دلش در کار خسرو نرمتر گشت
|
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
|
|
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
|
بخور کین جام شیرین نوش بادت
|
|
به جز شیرین همه فرموش بادت
|
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
|
|
از آن لعل نسفته لعل سفته
|
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
|
|
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
|
گهی گفت ای سحر منمای دندان
|
|
مخند آفاق را بر من مخندان
|
بدست آن بتان مجلس افروز
|
|
سپهر انگشتری میباخت تا روز
|
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
|
|
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
|
بتان چون یافتند از خرمی بهر
|
|
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
|
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
|
|
ز شادی کاه برگی کم نکردند
|
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
|
|
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
|
دگر ره شیشه می بر گرفتند
|
|
چو شیشه بادهها بر سر گرفتند
|
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
|
|
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
|
به می خوردن طرب را تازه کردند
|
|
به عشرت جان شب را تازه کردند
|
همان افسانه دوشینه گفتند
|
|
همان لعل پرندوشینه سفتند
|
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
|
|
به یاد نوش لب میکرد می نوش
|
می رنگین زهی طاوس بیمار
|
|
لب شیرین زهی خرمای بیخار
|
نهاده بر یکی کف ساغرمل
|
|
گرفته بر دگر کف دسته گل
|
از آن میخورد و زان گل بوی برداشت
|
|
پی دل جستن دلجوی برداشت
|
شراب تلخ در جانش اثر کرد
|
|
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
|
به غمزه گفت با او نکتهای چند
|
|
که بود از بوسه لبها را زبانبند
|
هم از راه اشارتهای فرخ
|
|
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
|
سخنها در کرشمه مینهفتند
|
|
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
|
همه شب پاسبانی پیشه کردند
|
|
بسی شب را درین اندیشه کردند
|
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
|
|
صبوح خرمی را پی گرفته
|
که شیرین را چگونه مست یابد
|
|
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
|
نمیافتاد فرصت در میانه
|
|
که تیر خسرو افتد بر نشانه
|
دل شادش به دیدار دلافروز
|
|
طرب میکرد و خوش میبود تا روز
|
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
|
|
ستام افکند چون گلبرگ بربید
|
مه و خورشید دل در صید بستند
|
|
به شبدیز و به گلگون برنشستند
|
شدند از مرز موقان سوی شهرود
|
|
بنا کردند شهری از می و رود
|
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
|
|
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
|
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
|
|
جهان پر نوش کردند از می و رود
|
گهی راندند سوی دشت مندور
|
|
تهی کردنددشت از آهو و گور
|
بدینسان روزها تدبیر کردند
|
|
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
|
عروس شب چو نقش افکند بر دست
|
|
به شهرآرائی انجم کله بربست
|
عروس شاه نیز از حجله برخاست
|
|
به روی خویشتن مجلس بیاراست
|
عروسان دگر با او شده یار
|
|
همه مجلس عروس و شاه بیکار
|
شکر بسیار و بادام اندکی بود
|
|
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
|
همه بر یاد خسرو میگرفتند
|
|
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
|
شبی بیرود و رامشگر نبودند
|
|
زمانی بی می و ساغر نبودند
|
می و معشوق و گلزار و جوانی
|
|
ازین خوشتر نباشد زندگانی
|
تماشای گل و گلزار کردن
|
|
می لعل از کف دلدار خوردن
|
حمایل دستها در گردن یار
|
|
درخت نارون پیچیده بر نار
|
به دستی دامن جانان گرفتن
|
|
به دیگر دست نبض جان گرفتن
|
گهی جستن به غمزه چارهسازی
|
|
گهی کردن به بوسه نرد بازی
|
گه آوردن بهارتر در آغوش
|
|
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
|
گهی در گوش دلبر راز گفتن
|
|
گهی غمهای دل پرداز گفتن
|
جهان اینست و این خود در جهان نیست
|
|
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
|