بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه

چنین گوید جهان دیده سخنگوی که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دل‌افروز به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیین‌تر بپرسیدند خود را فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده به برج عشقبازان