سخنپیمای فرهنگی چنین گفت
|
|
به وقت آنکه درهای دری سفت
|
که زیر دامن این دیر غاریست
|
|
در و سنگی سیه گوئی سواری است
|
ز دشت رم گله در هر قرانی
|
|
به گشتن آید تکاور مادیانی
|
ز صد فرسنگی آید بر در غار
|
|
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
|
بدان سنگ سیه رغبت نماید
|
|
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
|
به فرمان خدا زو گشن گیرد
|
|
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
|
هران کره کزان تخمش بود بار
|
|
ز دوران تک برد وز باد رفتار
|
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
|
|
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
|
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
|
|
نیابی گردبادش برد گوئی
|
وزان کرسی که خوانند انشراقش
|
|
سری بینی فتاده زیر ساقش
|
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
|
|
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
|
به خشمی کامده بر سنگلاخش
|
|
شکوفهوار کرده شاخ شاخش
|
فلک گوئی شد از فریاد او مست
|
|
به سنگستان او در شیشه بشکست
|
خدا را گر چه عبرتهاست بسیار
|
|
قیامت را بس این عبرت نمودار
|
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
|
|
رسد کوهی چنان را این چنین پیش
|