ندیمی خاص بودش نام شاپور
|
|
جهان گشته ز مغرب تالهاور
|
ز نقاشی به مانی مژده داده
|
|
به رسامی در اقلیدس گشاده
|
قلم زن چابکی صورتگری چست
|
|
که بی کلک از خیالش نقش میرست
|
چنان در لطف بودش آبدستی
|
|
که بر آب از لطافت نقش بستی
|
زمین بوسید پیش تخت پرویز
|
|
فرو گفت این سخنهای دلاویز
|
که گر فرمان دهد شاه جهانم
|
|
بگویم صد یک از چیزی که دانم
|
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
|
|
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
|
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
|
|
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
|
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
|
|
زمانه سال و مه فرخنده بادت
|
جمالت را جوانی هم نفس باد
|
|
همیشه بر مرادت دسترس باد
|
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
|
|
خراب آنکس که آبادت نخواهد
|
بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق
|
|
شگفتیها بسی دیدم در آفاق
|
از آن سوی کهستان منزلی چند
|
|
که باشد فرضه دریای دریند
|
زنی فرماندهست از نسل شاهان
|
|
شده جوش سپاهش تا سپاهان
|
همه اقلیم اران تا به ارمن
|
|
مقرر گشته بر فرمان آن زن
|
ندارد هیچ مرزی بیخرابی
|
|
همه دارد و مگر تختی و تاجی
|
هزارش قلعه بر کوه بلند است
|
|
خزینهاش را خدا داند که چند است
|
ز جنس چارپا چندان که خواهی
|
|
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
|
ندارد شوی و دارد کامرانی
|
|
به شادی میگذارد زندگانی
|
ز مردان بیشتر دارد سترکی
|
|
مهین بانوش خوانند از بزرگی
|
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
|
|
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
|
نشست خویش را در هر هوائی
|
|
به هر فصلی مهیا کرده جائی
|
به فصل گل به موقان است جایش
|
|
که تا سرسبز باشد خاک پایش
|
به تابستان شود بر کوه ارمن
|
|
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
|
به هنگام خزان آید به ابخاز
|
|
کند در جستن نخجیر پرواز
|
زمستانش به بردع میل چیر است
|
|
که بردع را هوای گرمسیر است
|
چهارش فصل ازینسان در شمار است
|
|
به هر فصلی هوائیش اختیار است
|
نفس یک یک به شادی میشمارد
|
|
جهان خوش خوش به بازی میگذارد
|
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
|
|
برادرزادهای دارد دگر هیچ
|
پری دختی پری بگذار ماهی
|
|
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
|
شب افروزی چو مهتاب جوانی
|
|
سیه چشمی چو آب زندگانی
|
کشیده قامتی چون نخل سیمین
|
|
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
|
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
|
|
دهان پر آب شکر شد رطب را
|
به مروارید دندانهای چون نور
|
|
صدف را آب دندان داده از دور
|
دو شکر چون عقیق آب داده
|
|
دو گیسو چون کمند تاب داده
|
خم گیسوش تاب از دل کشیده
|
|
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
|
شده گرم از نسیم مشک بیزش
|
|
دماغ نرگس بیمار خیزش
|
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
|
|
زبان بسته به افسون چشم بد را
|
به سحری کاتش دلها کند تیز
|
|
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
|
نمک دارد لبش در خنده پیوست
|
|
نمک شیرین نباشد وان او هست
|
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
|
|
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
|
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
|
|
چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی
|
به شمعش بر بسی پروانه بینی
|
|
زنازش سوی کس پروانه بینی
|
صبا از زلف و رویش حلهپوش است
|
|
گهی قاقم گهی قندز فروش است
|
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
|
|
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
|
رخش تقویم انجم را زده راه
|
|
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
|
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
|
|
بر آن پستان گل بستان درم ریز
|
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
|
|
که لعل اروا گشاید در بریزد
|
نهاده گردن آهو گردنش را
|
|
به آب چشم شسته دامنش را
|
به چشم آهوان آن چشمه نوش
|
|
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
|
هزار آغوش را پر کرده از خار
|
|
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
|
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
|
|
نه بیند کس شبی چون آفتابش
|
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
|
|
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
|
ز رشک نرگس مستش خروشان
|
|
به بازار ارم ریحان فروشان
|
به عید آرای ابروی هلالی
|
|
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
|
به حیرت مانده مجنون در خیالش
|
|
به قایم رانده لیلی با جمالش
|
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
|
|
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
|
مه از خوبیش خود را خال خوانده
|
|
شب از خالش کتاب فال خوانده
|
ز گوش و گردنش لولو خروشان
|
|
که رحمت بر چنان لولو فروشان
|
حدیثی و هزار آشوب دلبند
|
|
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
|
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
|
|
لب و دندانی از یاقوت و از در
|
از آن یاقوت و آن در شکر خند
|
|
مفرح ساخته سودائیی چند
|
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
|
|
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
|
هنر فتنه شده بر جان پاکش
|
|
نبشته عهده عنبر به خاکش
|
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
|
|
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
|
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
|
|
ولیعهد مهین بانوش دانند
|
پریرویان کزان کشور امیرند
|
|
همه در خدمتش فرمان پذیرند
|
ز مهتر زادگان ماه پیکر
|
|
بود در خدمتش هفتاد دختر
|
بخوبی هر یکی آرام جانی
|
|
به زیبائی دلاویز جهانی
|
همه آراسته با رود و جامند
|
|
چو مه منزل به منزل میخرامند
|
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
|
|
گهی در خرمن گل باده نوشند
|
ز برقع نیستشان بر روی بندی
|
|
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
|
بخوبی در جهان یاری ندارند
|
|
به گیتی جز طرب کاری ندارند
|
چو باشد وقت زور آن زورمندان
|
|
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
|
به حمله جان عالم را بسوزند
|
|
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
|
اگر حور بهشتی هست مشهور
|
|
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
|
مهین بانو که آن اقلیم دارد
|
|
بسی زینگونه زر و سیم دارد
|
بر آخر بسته دارد ره نوردی
|
|
کز او در تک نیابد باد گردی
|
سبق برده ز وهم فیلسوفان
|
|
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
|
به یک صفرا که بر خورشید رانده
|
|
فلک را هفت میدان باز مانده
|
به گاه کوه کندن آهنین سم
|
|
گه دریا بریدن خیز ران دم
|
زمانه گردش و اندیشه رفتار
|
|
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
|
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
|
|
بر او عاشقتر از مرغ شب آویز
|
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
|
|
بدان زنجیر پایش بسته دارد
|
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
|
|
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
|
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
|
|
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
|
یکایک مهر بر شیرین نهادند
|
|
بدان شیرین زبان اقرار دادند
|
که استادی که در چین نقش بندد
|
|
پسندیده بود هرچ او پسندد
|
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
|
|
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
|
همه روز این حکایت باز میجست
|
|
جز این تخم از دماغش برنمیرست
|
در این اندیشه روزی چند میبود
|
|
به خشک افسانهای خرسند میبود
|
چو کار از دست شد دستی بر آورد
|
|
صبوری را به سرپائی در آورد
|
به خلوت داستان خواننده را خواند
|
|
بسی زین داستان با وی سخن راند
|
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
|
|
به کار آیم کنون کز دست شد کار
|
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
|
|
تمامش کن که مردی اوستادی
|
مگو شکر حکایت مختصر کن
|
|
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
|
ترا باید شد چون بتپرستان
|
|
به دست آوردن آن بت را به دستان
|
نظر کردن که در دل دارد؟
|
|
سر پیوند مردم زاد دارد؟
|
اگر چون موم نقش میپذیرد
|
|
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
|
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
|
|
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
|